کتاب به عبارت آفتاب نوشته محمدجواد اعتمادی توسط انتشارات معین به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، زندگینامه و خاطرات،سرگذشتنامه
این کتاب درسهاییست که می توان از زندگی مولانا آموخت. جستوجویی است در وقایعِ زندگیِ مولانا به قصدِ تأمّل در تجربههای او، برای یافتنِ چراغها و نشانههایی در طریقِ زیستنِ متعالی. صفحاتِ این کتاب، روایتِ کوششی است برخاسته از شوقِ بسیار، و قدردانی از موهبتِ شیرینِ مؤانست و همنشینی با کلماتِ مولانا و حکایتِ زندگیاش.بارها و بارها در لحظاتی که میان مایگی و روزمرگی، زندگی ام را به مرزهای ملال و سرما کشانده، یادِ مولانا همچون باران بهار و ترانۀ سپیده دم، به تن کرختِ لحظه هایم وَزیده، و خون طراوت و تپندگی و سرزندگی را در رگ های بودنم جاری کرده است.
مگر می شود یادِ آن همه سُرودن و بدونِ عجیب و عظیم افتاد، و به شوق نیامد؟
مگر می شود اندکی از آن شیرینیِ بی نهایت چشید، و سپاس گزارِ فرصتِ حیات نشد، که چنین امکانی در آن نهفته است؟
مگر می شود با کلمات و احوالِ مولانا انس گرفت و در هوای سخنانش نفس کشید، و زندگی را سرشار از شگفتی و شعف و شور نیافت؟
مگر می شود در بارانِ موسیقیِ طربناکِ شعرِ او، دستی افشاند و سیمایِ وجود را در ظرف معجزه ها باور نکرد؟
وقتی که از آدم و عالم ناامید می شوم، مولاناست که دستم را می گیرد و از حقارت ها و شکایت ها، به اوجِ شکوه و شکفتن می برد و در گوش جانم نغمه های آن جهانی می خواند، و به کام جانم مائده های آیه های آسمانی می بخشد...
این که در این خاک متولّد شدم، تَمامِ سختی هایش به این می ارزید که زبانِ مادری ام با زبانِ مولانا یکی ست، و شعرِ او را بدونِ حاجب و حجابِ ترجمه می خوانم و می شنوم.
مولانا پیش از شمس، همچون بسیاری از متدینان، دیانتی داشت بر مدار و مبنای ترس و خوف. در سطح معمول دین ورزی، ترس مبنای حرکت و اعتقادِ کثیری از معتقدان به خداوند است و به ریسمانِ ترس است که نظام الهیاتیِ شان شکل می گیرد. مولانا نیز همچون بسیاری از عالمان دین و زاهدان زمانه، طریقِ ترس داشت و به تعبیر خودش تاجرِ ترسنده طبعی بود که سودِ دنیا و آخرت را در خوف از خداوند می دانست و می جٌست:
تاجر ترسنده طبعِ شیشه جان
در طلب نه سود دارد نه زیان
شمس تبریزی، مولانا را از الهیات مبتنی بر خوف، به الهیات عاشقانه رهنمون کرد و به تعبیر دقیق تر، او را از هفتاد و دو ملت، به ملت عشق رساند:
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جانِ سلطانانِ جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت، کیش او
کتاب به عبارت آفتاب نوشته محمدجواد اعتمادی توسط انتشارات معین به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، زندگینامه و خاطرات،سرگذشتنامه
این کتاب درسهاییست که می توان از زندگی مولانا آموخت. جستوجویی است در وقایعِ زندگیِ مولانا به قصدِ تأمّل در تجربههای او، برای یافتنِ چراغها و نشانههایی در طریقِ زیستنِ متعالی. صفحاتِ این کتاب، روایتِ کوششی است برخاسته از شوقِ بسیار، و قدردانی از موهبتِ شیرینِ مؤانست و همنشینی با کلماتِ مولانا و حکایتِ زندگیاش.بارها و بارها در لحظاتی که میان مایگی و روزمرگی، زندگی ام را به مرزهای ملال و سرما کشانده، یادِ مولانا همچون باران بهار و ترانۀ سپیده دم، به تن کرختِ لحظه هایم وَزیده، و خون طراوت و تپندگی و سرزندگی را در رگ های بودنم جاری کرده است.
مگر می شود یادِ آن همه سُرودن و بدونِ عجیب و عظیم افتاد، و به شوق نیامد؟
مگر می شود اندکی از آن شیرینیِ بی نهایت چشید، و سپاس گزارِ فرصتِ حیات نشد، که چنین امکانی در آن نهفته است؟
مگر می شود با کلمات و احوالِ مولانا انس گرفت و در هوای سخنانش نفس کشید، و زندگی را سرشار از شگفتی و شعف و شور نیافت؟
مگر می شود در بارانِ موسیقیِ طربناکِ شعرِ او، دستی افشاند و سیمایِ وجود را در ظرف معجزه ها باور نکرد؟
وقتی که از آدم و عالم ناامید می شوم، مولاناست که دستم را می گیرد و از حقارت ها و شکایت ها، به اوجِ شکوه و شکفتن می برد و در گوش جانم نغمه های آن جهانی می خواند، و به کام جانم مائده های آیه های آسمانی می بخشد...
این که در این خاک متولّد شدم، تَمامِ سختی هایش به این می ارزید که زبانِ مادری ام با زبانِ مولانا یکی ست، و شعرِ او را بدونِ حاجب و حجابِ ترجمه می خوانم و می شنوم.
مولانا پیش از شمس، همچون بسیاری از متدینان، دیانتی داشت بر مدار و مبنای ترس و خوف. در سطح معمول دین ورزی، ترس مبنای حرکت و اعتقادِ کثیری از معتقدان به خداوند است و به ریسمانِ ترس است که نظام الهیاتیِ شان شکل می گیرد. مولانا نیز همچون بسیاری از عالمان دین و زاهدان زمانه، طریقِ ترس داشت و به تعبیر خودش تاجرِ ترسنده طبعی بود که سودِ دنیا و آخرت را در خوف از خداوند می دانست و می جٌست:
تاجر ترسنده طبعِ شیشه جان
در طلب نه سود دارد نه زیان
شمس تبریزی، مولانا را از الهیات مبتنی بر خوف، به الهیات عاشقانه رهنمون کرد و به تعبیر دقیق تر، او را از هفتاد و دو ملت، به ملت عشق رساند:
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جانِ سلطانانِ جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت، کیش او