کتاب بهشت خیالی نوشته مینو طباطبایی توسط انتشارات برکه خورشید با موضوع ادبیات داستانی، رمان ایرانی به چاپ رسیده است.
داستان را برای سیامک گفتم و او با دقت گوش کرد، قیافهاش درست شبیه قیافه عمو شد، زمانی که کارنامه تحصیلیام را با دقت میخواند. - فکر جالبیه اما به این آسونیها هم نیست. از طرفی اجاره کردن این کافه مشکله، کلی باید خرج کافه کنی، در نهایت همه رو بذاری و تا کار و کاسبیت گرفت اونجا رو دو دستی تحویل صاحب ملک بدی. حالا مطمئنی از پس راه انداختنش بر میآی؟ - فکر میکنم این همون چیزیه که من میخوام و به قول خودت این همون هدفیه که من دارم. حس خوبی به این کافه دارم سیامک، فکر و خیالش، حس بودن رو تو وجودم زنده میکنه.
- خب خدا رو شکر یه چیزی به جز سامان پیدا شد که حس بودن رو واسهت زنده کرد، انگار اهدافت روز به روز عوض میشن، باشه، فردا بعدازظهر میرم کافه تا ببینم صاحب کافه چی میگه، ببینم فروشیه یا نه اجارهش چهقدره و اصلا صاحب کافه چی میخواد. کافه خرج داره، آب، برق، گاز، عوارض شهرداری. - سیامک! من کافه رو میخوام، آپارتمان ارث بابا رو میگم عمو بفروشه و پولشو بفرسته.
- حالا عجله نکن بذار ببینم فردا چی میشه. چی شد رویای سفرت به آمریکا؟ اصلا خودت میدونی چی میخوای؟!
- چارهای نیست سیامک، همین امروز و فردا بیکار میشم، این تنها راهمه در حال حاضر، حس و حال درس خوندنم اصلا ندارم، کاری هم برام نیست.
انگار این تنها راه حله، اقامتمو درست میگی، خودمم فکرشو کرده بودم، خب این مشکلیه که باید ببینیم چه راهی داره، اگه تو گیر و دار کافهداری اقامتم جور شه و بهم ویزا بدن و بخوام برم تکلیف چیه؟ میشه اونوقت سریع بفروشمش؟ خواهش میکنم تو تصمیمگیری کمکم کن. واقعا به تنهایی از عهدهش بر نمیآم. - حالا صبر کن، یهکم فکر کنم. سیامک کمی من من کرد. - میخوام یه چیزی بهت بگم، میدونم دلگیر میشی، اما باید حرف دلمو بهت بزنم، شاید حرف دلم، در تصمیمگیری کمکت کنه. - بگو میشنوم! - این سامانی که زندگی و هستیتو سوزونده، آنچنان هم ارزش این همه فداکاری رو نداره. اخمهایم درهم رفت. - هیچ مردی با دختری که اینطوری میپرستش اینجوری تا نمیکنه، سامان حتی یه خداحافظی کوتاه رو ازت دریغ کرد، نینا به نظر من اگه مشکلی واسه سامان پیش نمیاومد، شاید روزی روزگاری دلتو میشکست، سامان رفیق راهت نبود، اون همه جوره رفیق نیمهراه بود و من اصلا ازش خوشم نمیآد. از سیامک دلگیر نشدم.
او حرفی را زد که من مدتها بود به آن فکر میکردم. تصمیم گرفتم جوابش را ندهم تا این بحث ادامه پیدا نکند و تصور سامان در ذهنم خراب نشود. دلم میخواست در خیالم سامان با آن دو چشم قهوهای درشتش به من لبخند بزند و دل من هم عاشقانه برایش بتپد.
کتاب بهشت خیالی نوشته مینو طباطبایی توسط انتشارات برکه خورشید با موضوع ادبیات داستانی، رمان ایرانی به چاپ رسیده است.
داستان را برای سیامک گفتم و او با دقت گوش کرد، قیافهاش درست شبیه قیافه عمو شد، زمانی که کارنامه تحصیلیام را با دقت میخواند. - فکر جالبیه اما به این آسونیها هم نیست. از طرفی اجاره کردن این کافه مشکله، کلی باید خرج کافه کنی، در نهایت همه رو بذاری و تا کار و کاسبیت گرفت اونجا رو دو دستی تحویل صاحب ملک بدی. حالا مطمئنی از پس راه انداختنش بر میآی؟ - فکر میکنم این همون چیزیه که من میخوام و به قول خودت این همون هدفیه که من دارم. حس خوبی به این کافه دارم سیامک، فکر و خیالش، حس بودن رو تو وجودم زنده میکنه.
- خب خدا رو شکر یه چیزی به جز سامان پیدا شد که حس بودن رو واسهت زنده کرد، انگار اهدافت روز به روز عوض میشن، باشه، فردا بعدازظهر میرم کافه تا ببینم صاحب کافه چی میگه، ببینم فروشیه یا نه اجارهش چهقدره و اصلا صاحب کافه چی میخواد. کافه خرج داره، آب، برق، گاز، عوارض شهرداری. - سیامک! من کافه رو میخوام، آپارتمان ارث بابا رو میگم عمو بفروشه و پولشو بفرسته.
- حالا عجله نکن بذار ببینم فردا چی میشه. چی شد رویای سفرت به آمریکا؟ اصلا خودت میدونی چی میخوای؟!
- چارهای نیست سیامک، همین امروز و فردا بیکار میشم، این تنها راهمه در حال حاضر، حس و حال درس خوندنم اصلا ندارم، کاری هم برام نیست.
انگار این تنها راه حله، اقامتمو درست میگی، خودمم فکرشو کرده بودم، خب این مشکلیه که باید ببینیم چه راهی داره، اگه تو گیر و دار کافهداری اقامتم جور شه و بهم ویزا بدن و بخوام برم تکلیف چیه؟ میشه اونوقت سریع بفروشمش؟ خواهش میکنم تو تصمیمگیری کمکم کن. واقعا به تنهایی از عهدهش بر نمیآم. - حالا صبر کن، یهکم فکر کنم. سیامک کمی من من کرد. - میخوام یه چیزی بهت بگم، میدونم دلگیر میشی، اما باید حرف دلمو بهت بزنم، شاید حرف دلم، در تصمیمگیری کمکت کنه. - بگو میشنوم! - این سامانی که زندگی و هستیتو سوزونده، آنچنان هم ارزش این همه فداکاری رو نداره. اخمهایم درهم رفت. - هیچ مردی با دختری که اینطوری میپرستش اینجوری تا نمیکنه، سامان حتی یه خداحافظی کوتاه رو ازت دریغ کرد، نینا به نظر من اگه مشکلی واسه سامان پیش نمیاومد، شاید روزی روزگاری دلتو میشکست، سامان رفیق راهت نبود، اون همه جوره رفیق نیمهراه بود و من اصلا ازش خوشم نمیآد. از سیامک دلگیر نشدم.
او حرفی را زد که من مدتها بود به آن فکر میکردم. تصمیم گرفتم جوابش را ندهم تا این بحث ادامه پیدا نکند و تصور سامان در ذهنم خراب نشود. دلم میخواست در خیالم سامان با آن دو چشم قهوهای درشتش به من لبخند بزند و دل من هم عاشقانه برایش بتپد.