رمان باغ مهتاب نوشته افسانه نادریان، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
از جایش بلند شدپشت سرم ایستاد دستانش را از دوطرفم دراز کرد و زیر شیر آب گرفت.
گرمای نفس هایش پشت سرم و درست روی موهایم نفسم را بندآورد.خودم را کمی جلو کشیدم ولی تراوش آب جلوی بلوزم را خیس کرد.شانه ام را گرفت و مرا کمی عقب کشیدو گفت:به پاخیس نشی،اینم از دستام خیالت راحت شد؟
به طرفش برگشتم هول شده گفتم:آره...یعنی...
لبخند به لب آب دستش را به صورتم پاچید بعددستهای خیسش را به صورتم کشید
_حالاآره یا نه؟
از این کار متنفر بودم علی گاهی از این کارها میکردوسربه سرم میگذاشت.آب به صورتم می پاشید یا دست خیسش را به صورتم می کشیدوهربارجیغ میزدم و فرار میکردم گاهی هم تلافی میکردم.
از این حرکت لجم گرفت برگشتم و ناخودآگاه هرچه آب داخل دستم بود به صورتش پاشیدم بعد با بدجنسی خندیدم.
با تعجب نگاهم میکرد
_خیسم کردی؟
فرصت ندادوبرای تلافی دستانش را پر آب کرد و به سروصورتم پاشید.جیغی کشیدم و خودم را عقب کشیدم ولی دیر شده بود سروصورت و یقه بلوزم خیس آب بود.یک لیوان دم دستم بود سریع پر از آب کردم و قبل از اینکه خودش را عقب بکشد روی سرو صورتش خالی کردم.درست مثل بچه ها با بدجنسی لبخند زدم حسابس غافلگیر شده بودگفت:میخوای بجنگی؟بدجوری میبازی ها
_بجنگ تابجنگیم
_سلاحتو عوض میکنی؟
پارچ آب را از روی میز برداشت سعی کردم فرار کنم ولی جلوی در دستانش دور کمرم پیچیذ و مراروی هوا گرفت
_فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟
دست و پا زنان هر چه تقلا کردم نتوانستم فرار کنم دست های پر قدرتش اسیرم کرده بود.پارچ آب را با خونسردی روی سرم خالی کرد و بعد رهایم کرد.مثل پرنده ای خیس نگاهش میکردم
_خیلی نامردی
_ما اینیم دیگه،جواب لیوانو با پارچ میدیم ،بهت گفتم میبازی خودت جنگو شروع کردی.
_حالا صبرکن ببین چی کارت میکنم
در یخچال را باز کردم یک شیشه بزرگ آب سرد را برداشتم این بار غافلگیر نشد تا سالن دنبالش کردم به سمت حیاط فرار کرد تا به او برسم شیلنگ آب در دستش بود و درست مثل بچه های شیطان میخندید.
مات و مبهوت مانده بودم گفتم:سرده سرما میخوری
_نگران نباش
_پس آبو ببند هدر میره
_اِه ،نه بابا چه صرفه جو!
به سرتاپایش اشاره کرد:تازه بعد اینهمه خیس کردنم فهمیدی آب هدر میره؟
ناچار به سمت ساختمان برگشتم لرزم گرفته بودبا حالت قهر گفتم:نامرد
کمی که گذشت بلند گفت:چی شد جازدی ترسو؟
نباید کم می آوردم خودم را آماده کردم یکی از صندلی های آشپزخانه را پشت در گذاشتم و سطل به دست،پشت در به کمین ایستادم از همه جا بی خبردر راباز کرد.سطل بزرگ آب را از بالا روی سرش خالی کردم کل خانه و زندگی خیس شده بود.اگر مادر بود!
حسابی غافلگیر شده بود.سرش را بلند کردوبا خشم نگاهم کردآب از سروصورتش میچکید.با بدجنسی خندیدم
_شمازنها عجب جنس جلبی دارید!
_ما اینیم دیگه جواب پارچو با سطل میدیم
خندیدم و به طرف حیاط دویدم تا خودش را به من برساند شیلنگ آب در دستم با شیطنت نگاهش میکردم.مات و مبهوت حرکاتم همان جا ایستاد فهمیدم جا خورده و دنبال راهی میگردد تا شیلنگ را از دستم بیرون بیاورد.صبر نکرد و به طرفم خیز برداشت فکر اینجا را نکرده بودم جیغ کشیده و عقب نشینی کردم و در همان حال شیلنگ آب را مثل اسلحه به طرفش گرفتم و گفتم:بیای جلو خیست میکنم.
بی خیال گفت:دیگه برام مهم نیست از این خیس تر!
بلوزش را نشانم دادو به خودش اشاره کرد:دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
خودش را به من رساندفشار آب،سر تاپایش را خیس کرده بود آب از سرو صورت و لباسهایش میچکید ولی عقب نشینی نکرد دستانش را از پشت دورم گرفت و به هر زحمتی بود سعی داشت شیلنگ را از دستم بیرون بیاورد هر چه تقلا کردم بی فایده بود با اینکه از همه ی قدرتم استفاذه کردم ولی حریف زور بازویش نمی شدم .بالاخره شیلنگ را از دستم بیرون کشید.همان طور که مرا در دستانش زندانی کرده بود با بدجنسی شیلنگ آب را بالای سرم درست مثل دوش آب نگه داشت.سراپا خیس شده بودم واز موهایم اب میچکید.برگشتم و با مظلومیت تمام نگاهش کردم .
خودش را نباخت فقط نگاهش تغییر کرد.خیره به صورتم،روشنی چشمانم درون سیاهی نگاه عمیقش غرق میشد.دلم هری پایین ریخت و نفسم بیشتر از قبل تنگ شد.شیلنگ از دستم افتاد.عقب عقب رفتم میخواستم فرار کنم از خودم،از پولاد،از آن حس کشنده ی دردناک که عشق بودو ناچار به اعتراف بودم.به گلویم فشار می آورد.خواستن بود،دنیا بود،همه ی هستی و زندگی ام به او وابسته شده بود.حیات و نفس بود و با احساسات کودکانه فرسنگ ها فاصله داشت.
دیگر نمی توانستم به خودم دروغ بگویم و در برابرش مقاومت کنم باید می پذیرفتمش.گیج عقب عقب رفتم.پاهایم روی موزاییک های کف حیاط سر خورد،نفهمیدم چطور!آنقدر سریع اتفاق افتاد که در ثانیه بود، در حال سقوط بودم که مرا بین زمین و هوا گرفت ودر همان حال گفت:مواظب باش
دستانش دورم پیچید و مرا نگه داشت .وحشت زده به صورت پریده رنگش نگاه میکردم.
دوباره گفت:چی کار میکنی؟الان با مخ میفتادی زمین!
لال شده نگاهش میکردم محو نگاهم مرا بیشتر به خودش چسباند .دیگر نای مقاومت نداشتم بدنم سست و کرخت شده بود.دستش بالا آمد و موهای خیسم را از صورتم عقب زدنگاهش روی صورتم چرخید و به چانه ام رسید.چشمان تبدارم را به او دوختم و محو تماشای صورتش شدم.سرم را کمی عقب بردم تا بهتر همه ی اجزای صورتش را ببینم.
نگاهش پر از مهربانی و التماس بود اولین بار بود که این طور پراز تمنا میدیدمش و بی قراری اش را با تمام وجودم حس میکردم و نگاهش با من حرفها میزد.
سرش را بین موهای خیسم فروبرد و مرا به طرف خودش کشید.نفس در سینه ام حبس شده بود.خجالت را کنار زدم و نفهمیدم چطور سرم روی سینه اش قرار گرفت و به قلبش چسبید دلم میخواست آن ساعت ها هیچ وقت تمام نشوند و ان ثانیه های گذرا هیچ وقت به پایان نرسند.
دستانم رادور کمرش پیچیدم چشمانم رابستم و عطر تنش را درون ریه ها ذخیره کردم.تنها چند ثانیه طول کشید صدای قلبش زیر گوشم بود که مثل برق گرفته ها خودش را عقب کشید و مرا به عقب هل داد و از خودش جدا کرد .
انگار یاد چیزی افتاده بود بدون حرف برگشت و با قدم های سست و کوتاه به طرف ساختمان رفت حتی دیگر نگاهم نکرد.
رمان باغ مهتاب نوشته افسانه نادریان، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
از جایش بلند شدپشت سرم ایستاد دستانش را از دوطرفم دراز کرد و زیر شیر آب گرفت.
گرمای نفس هایش پشت سرم و درست روی موهایم نفسم را بندآورد.خودم را کمی جلو کشیدم ولی تراوش آب جلوی بلوزم را خیس کرد.شانه ام را گرفت و مرا کمی عقب کشیدو گفت:به پاخیس نشی،اینم از دستام خیالت راحت شد؟
به طرفش برگشتم هول شده گفتم:آره...یعنی...
لبخند به لب آب دستش را به صورتم پاچید بعددستهای خیسش را به صورتم کشید
_حالاآره یا نه؟
از این کار متنفر بودم علی گاهی از این کارها میکردوسربه سرم میگذاشت.آب به صورتم می پاشید یا دست خیسش را به صورتم می کشیدوهربارجیغ میزدم و فرار میکردم گاهی هم تلافی میکردم.
از این حرکت لجم گرفت برگشتم و ناخودآگاه هرچه آب داخل دستم بود به صورتش پاشیدم بعد با بدجنسی خندیدم.
با تعجب نگاهم میکرد
_خیسم کردی؟
فرصت ندادوبرای تلافی دستانش را پر آب کرد و به سروصورتم پاشید.جیغی کشیدم و خودم را عقب کشیدم ولی دیر شده بود سروصورت و یقه بلوزم خیس آب بود.یک لیوان دم دستم بود سریع پر از آب کردم و قبل از اینکه خودش را عقب بکشد روی سرو صورتش خالی کردم.درست مثل بچه ها با بدجنسی لبخند زدم حسابس غافلگیر شده بودگفت:میخوای بجنگی؟بدجوری میبازی ها
_بجنگ تابجنگیم
_سلاحتو عوض میکنی؟
پارچ آب را از روی میز برداشت سعی کردم فرار کنم ولی جلوی در دستانش دور کمرم پیچیذ و مراروی هوا گرفت
_فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟
دست و پا زنان هر چه تقلا کردم نتوانستم فرار کنم دست های پر قدرتش اسیرم کرده بود.پارچ آب را با خونسردی روی سرم خالی کرد و بعد رهایم کرد.مثل پرنده ای خیس نگاهش میکردم
_خیلی نامردی
_ما اینیم دیگه،جواب لیوانو با پارچ میدیم ،بهت گفتم میبازی خودت جنگو شروع کردی.
_حالا صبرکن ببین چی کارت میکنم
در یخچال را باز کردم یک شیشه بزرگ آب سرد را برداشتم این بار غافلگیر نشد تا سالن دنبالش کردم به سمت حیاط فرار کرد تا به او برسم شیلنگ آب در دستش بود و درست مثل بچه های شیطان میخندید.
مات و مبهوت مانده بودم گفتم:سرده سرما میخوری
_نگران نباش
_پس آبو ببند هدر میره
_اِه ،نه بابا چه صرفه جو!
به سرتاپایش اشاره کرد:تازه بعد اینهمه خیس کردنم فهمیدی آب هدر میره؟
ناچار به سمت ساختمان برگشتم لرزم گرفته بودبا حالت قهر گفتم:نامرد
کمی که گذشت بلند گفت:چی شد جازدی ترسو؟
نباید کم می آوردم خودم را آماده کردم یکی از صندلی های آشپزخانه را پشت در گذاشتم و سطل به دست،پشت در به کمین ایستادم از همه جا بی خبردر راباز کرد.سطل بزرگ آب را از بالا روی سرش خالی کردم کل خانه و زندگی خیس شده بود.اگر مادر بود!
حسابی غافلگیر شده بود.سرش را بلند کردوبا خشم نگاهم کردآب از سروصورتش میچکید.با بدجنسی خندیدم
_شمازنها عجب جنس جلبی دارید!
_ما اینیم دیگه جواب پارچو با سطل میدیم
خندیدم و به طرف حیاط دویدم تا خودش را به من برساند شیلنگ آب در دستم با شیطنت نگاهش میکردم.مات و مبهوت حرکاتم همان جا ایستاد فهمیدم جا خورده و دنبال راهی میگردد تا شیلنگ را از دستم بیرون بیاورد.صبر نکرد و به طرفم خیز برداشت فکر اینجا را نکرده بودم جیغ کشیده و عقب نشینی کردم و در همان حال شیلنگ آب را مثل اسلحه به طرفش گرفتم و گفتم:بیای جلو خیست میکنم.
بی خیال گفت:دیگه برام مهم نیست از این خیس تر!
بلوزش را نشانم دادو به خودش اشاره کرد:دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
خودش را به من رساندفشار آب،سر تاپایش را خیس کرده بود آب از سرو صورت و لباسهایش میچکید ولی عقب نشینی نکرد دستانش را از پشت دورم گرفت و به هر زحمتی بود سعی داشت شیلنگ را از دستم بیرون بیاورد هر چه تقلا کردم بی فایده بود با اینکه از همه ی قدرتم استفاذه کردم ولی حریف زور بازویش نمی شدم .بالاخره شیلنگ را از دستم بیرون کشید.همان طور که مرا در دستانش زندانی کرده بود با بدجنسی شیلنگ آب را بالای سرم درست مثل دوش آب نگه داشت.سراپا خیس شده بودم واز موهایم اب میچکید.برگشتم و با مظلومیت تمام نگاهش کردم .
خودش را نباخت فقط نگاهش تغییر کرد.خیره به صورتم،روشنی چشمانم درون سیاهی نگاه عمیقش غرق میشد.دلم هری پایین ریخت و نفسم بیشتر از قبل تنگ شد.شیلنگ از دستم افتاد.عقب عقب رفتم میخواستم فرار کنم از خودم،از پولاد،از آن حس کشنده ی دردناک که عشق بودو ناچار به اعتراف بودم.به گلویم فشار می آورد.خواستن بود،دنیا بود،همه ی هستی و زندگی ام به او وابسته شده بود.حیات و نفس بود و با احساسات کودکانه فرسنگ ها فاصله داشت.
دیگر نمی توانستم به خودم دروغ بگویم و در برابرش مقاومت کنم باید می پذیرفتمش.گیج عقب عقب رفتم.پاهایم روی موزاییک های کف حیاط سر خورد،نفهمیدم چطور!آنقدر سریع اتفاق افتاد که در ثانیه بود، در حال سقوط بودم که مرا بین زمین و هوا گرفت ودر همان حال گفت:مواظب باش
دستانش دورم پیچید و مرا نگه داشت .وحشت زده به صورت پریده رنگش نگاه میکردم.
دوباره گفت:چی کار میکنی؟الان با مخ میفتادی زمین!
لال شده نگاهش میکردم محو نگاهم مرا بیشتر به خودش چسباند .دیگر نای مقاومت نداشتم بدنم سست و کرخت شده بود.دستش بالا آمد و موهای خیسم را از صورتم عقب زدنگاهش روی صورتم چرخید و به چانه ام رسید.چشمان تبدارم را به او دوختم و محو تماشای صورتش شدم.سرم را کمی عقب بردم تا بهتر همه ی اجزای صورتش را ببینم.
نگاهش پر از مهربانی و التماس بود اولین بار بود که این طور پراز تمنا میدیدمش و بی قراری اش را با تمام وجودم حس میکردم و نگاهش با من حرفها میزد.
سرش را بین موهای خیسم فروبرد و مرا به طرف خودش کشید.نفس در سینه ام حبس شده بود.خجالت را کنار زدم و نفهمیدم چطور سرم روی سینه اش قرار گرفت و به قلبش چسبید دلم میخواست آن ساعت ها هیچ وقت تمام نشوند و ان ثانیه های گذرا هیچ وقت به پایان نرسند.
دستانم رادور کمرش پیچیدم چشمانم رابستم و عطر تنش را درون ریه ها ذخیره کردم.تنها چند ثانیه طول کشید صدای قلبش زیر گوشم بود که مثل برق گرفته ها خودش را عقب کشید و مرا به عقب هل داد و از خودش جدا کرد .
انگار یاد چیزی افتاده بود بدون حرف برگشت و با قدم های سست و کوتاه به طرف ساختمان رفت حتی دیگر نگاهم نکرد.