کتاب اعجاز عشق نوشته لیلا عبدی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
نگاهم به کفش های چرمی و دست دوز سیاه رنگم بود که تضاد کاملی با پارکت سفید زیر پایم داشت. صدای قدم هایم ریتم منظم و بلندی را در سکوت کریدور بیمارستان ایجاد کرده بود، اما صدای درون گوشم بلند تر و محکم تر بود. باورم نمی شد این جملات را شنیده باشم. دلم می خواست مثل خیلی ها که می توانند فریاد بزنند و گریه کنند تا بار غمشان سبک تر شود، من هم های های گریه کنم و از ته دل فریاد بزنم تا سبک تر شوم. شاید اگر می گفتم نمی توانم، دیگران خنده شان می گرفت. واقعا نمی توانستم، بلد نبودم، خیلی راحت ، خلاصه ، کوتاه و مفید... نیاموخته بودم احساسم را ابراز کنم. دلم می خواست من هم مثل خیلی ها که در این مواقع به تقلا و استرس می افتند به هول و ولا می افتادم، اما انگار برایم مهم نبود. برای چه باید با سرنوشت می جنگیدم؟ نگاه متعجب دکتر را وقتی صورت سخت و بی احساس مرا دید، تا عمر دارم به خاطر خواهم سپرد. از بالای عینک بدون فرمش نگاهم کرد و سعی نمود تا لبخن گرمی تحویلم دهد.
آقای یزدانی ، متاسفانه بیماری به قدری پیشرفت کرده که جایی برای کوچک ترین اتلاف وقتی نمونده، وقت رو هدر ندین! باز هم می گم توکلتون به خدا باشه، یا علی بگین و بیایین شروع کنیم.
زل زدم به صورتش و گفتم:
ممنون از لطف تون.
شانه ای بالا انداخت و تکان خفیفی به سرش داد و گفت :
تصمیم با شماست.
به موهای جو گندمی و خوش حالتش که در قسمت شقیقه ها کاملا سفید شده بود ، نگریستم. از موهای تمیز و مرتبش خوشم آمد. سرم را در تایید حرفش تکان دادم و گفتم:
مرسی!
انگار در مورد فرد غریبه ای صحبت می کردیم، اصلا باورم نمی شد که در مورد خودم صحبت می کنم. بی تفاوتی ام خودم را هم به خنده می انداخت. از این که همچون دیگران دست و پایم را گم نکرده ام، احساس قدرت می کردم. برایم اهمیتی نداشت که تا چند دقیقه یا چند روز یا چند ماه دیگر زنده باشم یا نه. با خود فکر می کردم سی و پنج سال زندگی کردم ، دویدم ، جنگیدم ، هزار بدبختی کشیدم که کدام قسمت مهم زندگی را بدزدم؟ مثلا سی و پنج سال بیشتر هم زندگی کنم، که چه شود؟ زیر لب زمزمه کردم:
تو این سی و پنج سال هیچی نشدی، سی و پنج سال دیگه هم زندگی کنی، سرو تهت همینه! ما حصل همه چیت می شه سگ دوی این سال ها!
روی اولین نیمکت پارک که جلویم سبز شد، نشستم. اواسط آذر بود و هوا سوز زمستان را داشت. تقریبا می شد گفت پارک خالی از جمعیت است. تنها کسی که در پارک می دیدم ، مرد میان سالی بود که چندین متر آن طرف تر روی نیمکت دیگری نشسته بود. میان سالی اش را از موهای جوگندمی اش حدس می زدم. زمزمه کردم:
شاید اون قدرها سن نداشته باشه و موهاش ارثی این جوری باشه.
صدای گوش خراش کلاغی بلند شد. هیچ وقت از کلاغ خوشم نمی آمد، نه از ریختش که برایم زشت ترین پرنده ی روی زمین بود، نه از صدایش. جالب بود چند ثانیه از شنیدن صدایش نگذشته بود که سر و کله ی خودش هم پیدا شد. برای اولین بار با دقت به این موجود بد صدا نگریستم. چقدر جالب و بانمک راه می رفت. چند گام راه می رفت و بعد جفت پا می پرید. برایم خنده دار و طناز بود. بدون این که ترس این را داشته باشم که کسی نگاهم می کند یا با دیدن من در آن حالت چه فکری به ذهنش می رسد، زدم زیر خنده و باصدای بلند خندیدم. کلاغ بی آن که توجهی به خنده ی من کند، چند قدم دیگر هم راه رفت و بعد انگار که حوصله اش از تنهایی، شاید هم از سکوت و سکون محیط سررفته باشد، پرواز کرد و رفت. دستم را درون جیب پالتوی پاییزی ام فروبردم و روی نیمکت لم دادم. به این فکر کردم حالا که به پایان رسیده ام، چه کاری را دوست دارم انجام دهم. برای خودم هم عجیب بود، هیچ کاری به جز صبح تا شب سر کار رفتن نداشتم. این که سر همه داد بزنم و وادارشان کنم کار دلخواه مرا انجام دهند. حتی کسی را نداشتم که چند دقیقه ای کنارش بنشینم و از نشستن در کنار او احساس لذت کنم... آه اشتباه کردم به جز آقای راد، دوست پدرم که بعد از فوت پدر ، قیم قانونی من شد و به حق مثل یک پدر ، زحمتم را کشید، درست از بیست و یک سال پیش.
کتاب اعجاز عشق نوشته لیلا عبدی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
نگاهم به کفش های چرمی و دست دوز سیاه رنگم بود که تضاد کاملی با پارکت سفید زیر پایم داشت. صدای قدم هایم ریتم منظم و بلندی را در سکوت کریدور بیمارستان ایجاد کرده بود، اما صدای درون گوشم بلند تر و محکم تر بود. باورم نمی شد این جملات را شنیده باشم. دلم می خواست مثل خیلی ها که می توانند فریاد بزنند و گریه کنند تا بار غمشان سبک تر شود، من هم های های گریه کنم و از ته دل فریاد بزنم تا سبک تر شوم. شاید اگر می گفتم نمی توانم، دیگران خنده شان می گرفت. واقعا نمی توانستم، بلد نبودم، خیلی راحت ، خلاصه ، کوتاه و مفید... نیاموخته بودم احساسم را ابراز کنم. دلم می خواست من هم مثل خیلی ها که در این مواقع به تقلا و استرس می افتند به هول و ولا می افتادم، اما انگار برایم مهم نبود. برای چه باید با سرنوشت می جنگیدم؟ نگاه متعجب دکتر را وقتی صورت سخت و بی احساس مرا دید، تا عمر دارم به خاطر خواهم سپرد. از بالای عینک بدون فرمش نگاهم کرد و سعی نمود تا لبخن گرمی تحویلم دهد.
آقای یزدانی ، متاسفانه بیماری به قدری پیشرفت کرده که جایی برای کوچک ترین اتلاف وقتی نمونده، وقت رو هدر ندین! باز هم می گم توکلتون به خدا باشه، یا علی بگین و بیایین شروع کنیم.
زل زدم به صورتش و گفتم:
ممنون از لطف تون.
شانه ای بالا انداخت و تکان خفیفی به سرش داد و گفت :
تصمیم با شماست.
به موهای جو گندمی و خوش حالتش که در قسمت شقیقه ها کاملا سفید شده بود ، نگریستم. از موهای تمیز و مرتبش خوشم آمد. سرم را در تایید حرفش تکان دادم و گفتم:
مرسی!
انگار در مورد فرد غریبه ای صحبت می کردیم، اصلا باورم نمی شد که در مورد خودم صحبت می کنم. بی تفاوتی ام خودم را هم به خنده می انداخت. از این که همچون دیگران دست و پایم را گم نکرده ام، احساس قدرت می کردم. برایم اهمیتی نداشت که تا چند دقیقه یا چند روز یا چند ماه دیگر زنده باشم یا نه. با خود فکر می کردم سی و پنج سال زندگی کردم ، دویدم ، جنگیدم ، هزار بدبختی کشیدم که کدام قسمت مهم زندگی را بدزدم؟ مثلا سی و پنج سال بیشتر هم زندگی کنم، که چه شود؟ زیر لب زمزمه کردم:
تو این سی و پنج سال هیچی نشدی، سی و پنج سال دیگه هم زندگی کنی، سرو تهت همینه! ما حصل همه چیت می شه سگ دوی این سال ها!
روی اولین نیمکت پارک که جلویم سبز شد، نشستم. اواسط آذر بود و هوا سوز زمستان را داشت. تقریبا می شد گفت پارک خالی از جمعیت است. تنها کسی که در پارک می دیدم ، مرد میان سالی بود که چندین متر آن طرف تر روی نیمکت دیگری نشسته بود. میان سالی اش را از موهای جوگندمی اش حدس می زدم. زمزمه کردم:
شاید اون قدرها سن نداشته باشه و موهاش ارثی این جوری باشه.
صدای گوش خراش کلاغی بلند شد. هیچ وقت از کلاغ خوشم نمی آمد، نه از ریختش که برایم زشت ترین پرنده ی روی زمین بود، نه از صدایش. جالب بود چند ثانیه از شنیدن صدایش نگذشته بود که سر و کله ی خودش هم پیدا شد. برای اولین بار با دقت به این موجود بد صدا نگریستم. چقدر جالب و بانمک راه می رفت. چند گام راه می رفت و بعد جفت پا می پرید. برایم خنده دار و طناز بود. بدون این که ترس این را داشته باشم که کسی نگاهم می کند یا با دیدن من در آن حالت چه فکری به ذهنش می رسد، زدم زیر خنده و باصدای بلند خندیدم. کلاغ بی آن که توجهی به خنده ی من کند، چند قدم دیگر هم راه رفت و بعد انگار که حوصله اش از تنهایی، شاید هم از سکوت و سکون محیط سررفته باشد، پرواز کرد و رفت. دستم را درون جیب پالتوی پاییزی ام فروبردم و روی نیمکت لم دادم. به این فکر کردم حالا که به پایان رسیده ام، چه کاری را دوست دارم انجام دهم. برای خودم هم عجیب بود، هیچ کاری به جز صبح تا شب سر کار رفتن نداشتم. این که سر همه داد بزنم و وادارشان کنم کار دلخواه مرا انجام دهند. حتی کسی را نداشتم که چند دقیقه ای کنارش بنشینم و از نشستن در کنار او احساس لذت کنم... آه اشتباه کردم به جز آقای راد، دوست پدرم که بعد از فوت پدر ، قیم قانونی من شد و به حق مثل یک پدر ، زحمتم را کشید، درست از بیست و یک سال پیش.