موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
بخشی از رمان دنیا را رها کن
نه خانوم. تا جایی که می تونستم براتون کم کردم.
اندام چاقش را جابه جا کرد. پیشانیش عرق کرده بود.
حالا یک هزار تومن دیگه هم کم کن دخترم. می خوام برای عروسم کادو بخرم.
دلم برایش سوخت ، اما اگر قیمت را کم می کردم باید تفاوتش را خودم پرداخت می کردم.... دنبال جمله ای می گشتم که به پرداخت راضی اش کنم و او همچنان امیدوار با پیشانی عرق کرده رو به رویم ایستاده بود.
مبارک باشه.
صورتش به لبخند ی مادرانه روشن شد که برایم کافی بود. دستش را در کیف کهنه اش فرو برد و مقداری اسکناس درهم بیرون آورد. دقیقا میزان قیمت توافق شده بود پس پول های مچاله شده را با خوشحالی کف دست من گذاشت و کلی قربان صدقه ام رفت و از مغازه خارج شد. پول ها را به اضافه هزار تومان در صندوق گذاشتم. اگر این طور پیش می رفتم نمی توانستم اجاره ی این ماه خانه ام را پرداخت کنم. خسته و دل مرده روی صندلی منتظر مشتری بعدی نشستم. گرچه باید به این وضع عادت کرده باشم ، اما این که بیکار آنجا بشینم آرامش روحی ام را به هم می زد. بارها از صاحب مغازه خواسته بودم اجازه دهد در مواقع بیکاری تغییراتی در ویترین مغازه بدهم ، اما او دوست داشت خودش این کار را انجام دهد و از طرفی هم به سلیقه ام اعتماد نداشت ،پس من فقط بیکار آنجا نشسته بودم.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
بخشی از رمان دنیا را رها کن
نه خانوم. تا جایی که می تونستم براتون کم کردم.
اندام چاقش را جابه جا کرد. پیشانیش عرق کرده بود.
حالا یک هزار تومن دیگه هم کم کن دخترم. می خوام برای عروسم کادو بخرم.
دلم برایش سوخت ، اما اگر قیمت را کم می کردم باید تفاوتش را خودم پرداخت می کردم.... دنبال جمله ای می گشتم که به پرداخت راضی اش کنم و او همچنان امیدوار با پیشانی عرق کرده رو به رویم ایستاده بود.
مبارک باشه.
صورتش به لبخند ی مادرانه روشن شد که برایم کافی بود. دستش را در کیف کهنه اش فرو برد و مقداری اسکناس درهم بیرون آورد. دقیقا میزان قیمت توافق شده بود پس پول های مچاله شده را با خوشحالی کف دست من گذاشت و کلی قربان صدقه ام رفت و از مغازه خارج شد. پول ها را به اضافه هزار تومان در صندوق گذاشتم. اگر این طور پیش می رفتم نمی توانستم اجاره ی این ماه خانه ام را پرداخت کنم. خسته و دل مرده روی صندلی منتظر مشتری بعدی نشستم. گرچه باید به این وضع عادت کرده باشم ، اما این که بیکار آنجا بشینم آرامش روحی ام را به هم می زد. بارها از صاحب مغازه خواسته بودم اجازه دهد در مواقع بیکاری تغییراتی در ویترین مغازه بدهم ، اما او دوست داشت خودش این کار را انجام دهد و از طرفی هم به سلیقه ام اعتماد نداشت ،پس من فقط بیکار آنجا نشسته بودم.