کتاب هادس نوشته مریم نفیسی راد, توسط انتشارات نسل نو اندیش به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, ژانر ادبیات گمانه زن، تریلر معمایی و روانشناختی و... میباشد
دیگر رمقی برایم نمانده است. حتی نای غر زدن هم ندارم. اکنون بالای این پرتگاه ایستادهام، باد موهایم را پریشان میکند که تمامش مال خودم است. خورشید کمکم دارد غروب میکند، راستش دقیقاً نمیدانم درکدام خیابان به سر میبرم و اصلاً چطور شد سر از این پرتگاه درآوردهام، آن هم بعد از هفت سال. حالت تعلیقی که دارم بسیار جالب است.
حالتی که هفت سال تمام آن را تجربه نکردم. هفت سال تمام، مانند زنده به گوری زیر خاک جیغ میکشیدم. آیا تا به حال به گوشَت خورده است خاک عایق صدا باشد؟ نه؟ اما من نهتنها شنیدهام، بلکه دیدهام. هفت سال تمام زبانم بند آمده و عروس آتش شدهام. اگر قدمی بهسمت جلو بردارم، صاف پرت میشوم ته دره و اگر بخت با من یار باشد، اگر دوست داشته باشد، برای یکبار هم که شده یاور من باشد، کسی پیدایم نخواهد کرد و از همه مهمتر اینکه داماد آتش دستش به من نمیرسد.
و شاید راحت بشوم، شاید! و اگر قدمی بهسمت عقب بردارم، باز پایم به این سرزمین لعنتیام، هادس، باز میشود. به سرزمینی که جز یک عشق خانهخرابکن، غم، غصه، طرد، ترس و تحقیر هیچی نصیبم نکرد و وای اگر دستشان به من برسد. تف به این سرزمین! تف به این زندگی! تف به این زمین و تف به این نحسی!
نحس؟ بله نحس. باز شروع شد این غر زدنهای من؟ من که نایش را نداشتم! باز شروع شد اين دل خودم را خوردن، اين حسِ... بیشک برایتان سؤال پیش آمده که زنی بیستوپنجساله، ساعت شش عصر در ناكجاآبادي چه کار میکند كه فقط ميداند دمشقِ هادس است؟ اصلاً این زن چرا اینقدر مردّد است؟ چرا قدمی با زندگی و همینطور قدمی با مرگ فاصله دارد؟ چرا بین زمین و آسمانش قدمی فاصله است؟ چرا؟ مشتاقید که بدانید؟ پیشنهاد میکنم همین الان این کتاب را بگذارید کنار و بروید سراغ زندگیتان، چون زندگی من عین جعبة پاندورا میماند، جعبة پاندورا، چه اسم قشنگی!
تفاوت قائل شدن بین گذشته، حال و آینده، صرفاً نشاندهندة تداوم یافتن یک توهم و اصرار لجوجانة ما بر آن است.
کتاب هادس نوشته مریم نفیسی راد, توسط انتشارات نسل نو اندیش به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, ژانر ادبیات گمانه زن، تریلر معمایی و روانشناختی و... میباشد
دیگر رمقی برایم نمانده است. حتی نای غر زدن هم ندارم. اکنون بالای این پرتگاه ایستادهام، باد موهایم را پریشان میکند که تمامش مال خودم است. خورشید کمکم دارد غروب میکند، راستش دقیقاً نمیدانم درکدام خیابان به سر میبرم و اصلاً چطور شد سر از این پرتگاه درآوردهام، آن هم بعد از هفت سال. حالت تعلیقی که دارم بسیار جالب است.
حالتی که هفت سال تمام آن را تجربه نکردم. هفت سال تمام، مانند زنده به گوری زیر خاک جیغ میکشیدم. آیا تا به حال به گوشَت خورده است خاک عایق صدا باشد؟ نه؟ اما من نهتنها شنیدهام، بلکه دیدهام. هفت سال تمام زبانم بند آمده و عروس آتش شدهام. اگر قدمی بهسمت جلو بردارم، صاف پرت میشوم ته دره و اگر بخت با من یار باشد، اگر دوست داشته باشد، برای یکبار هم که شده یاور من باشد، کسی پیدایم نخواهد کرد و از همه مهمتر اینکه داماد آتش دستش به من نمیرسد.
و شاید راحت بشوم، شاید! و اگر قدمی بهسمت عقب بردارم، باز پایم به این سرزمین لعنتیام، هادس، باز میشود. به سرزمینی که جز یک عشق خانهخرابکن، غم، غصه، طرد، ترس و تحقیر هیچی نصیبم نکرد و وای اگر دستشان به من برسد. تف به این سرزمین! تف به این زندگی! تف به این زمین و تف به این نحسی!
نحس؟ بله نحس. باز شروع شد این غر زدنهای من؟ من که نایش را نداشتم! باز شروع شد اين دل خودم را خوردن، اين حسِ... بیشک برایتان سؤال پیش آمده که زنی بیستوپنجساله، ساعت شش عصر در ناكجاآبادي چه کار میکند كه فقط ميداند دمشقِ هادس است؟ اصلاً این زن چرا اینقدر مردّد است؟ چرا قدمی با زندگی و همینطور قدمی با مرگ فاصله دارد؟ چرا بین زمین و آسمانش قدمی فاصله است؟ چرا؟ مشتاقید که بدانید؟ پیشنهاد میکنم همین الان این کتاب را بگذارید کنار و بروید سراغ زندگیتان، چون زندگی من عین جعبة پاندورا میماند، جعبة پاندورا، چه اسم قشنگی!
تفاوت قائل شدن بین گذشته، حال و آینده، صرفاً نشاندهندة تداوم یافتن یک توهم و اصرار لجوجانة ما بر آن است.