کتاب نگهبان نوشته پیمان اسماعیلی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
نگهبان، ماجرای مردی به نام سیامک است که با مهاجرت از تهران، برای کار به جنوب کشور میرود. اما در ادامه داستان، سر از مناطق غربی کشور و سرمای کوهستان درمیآورد و آنجا در همزیستی با طبیعت به موجود دیگری تبدیل میشود. موجودی که چیزی میان انسان، حیوان و طبیعت برف زده است. پیمان اسماعیلی در این اثر با خلق فضایی آخرزمانی با توصیف هجوم سرمایی که کم کم امید را در انسان تحلیل میبرد، گستره طبیعت کوهستان، طبیعتی خشن که استخوانها را نرم میکند و دلهرهای که در فضای ناشناخته و در پس هر صخره وجود دارد، چالش و درگیری انسان با طبیعت برای بقا را به زیبایی تصویر میکند. نگهبان داستان سفر است و رسیدن به چیزهایی که در انتهای سفر برای انسان باقی میماند؛ چیزهایی که باید برای نگهداشتنشان نگهبانی داد و با تمام وجود مراقبشان بود.
وقتی از پشت پلاستیک شفاف پنجره به شبح آبیرنگ بیرون نگاه میکند دلش برای روشنک تنگ میشود. هوس بوی موهایش را میکند. هوس خندهاش را وقتی بعد از چند ماه باز رفته بود سراغش و ایستاده بود زیر ردیف شمشادهای خیابان. جلوِ خانهی روشنک.
دو شب قبلش روشنک زنگ زده بود. بعد از چهار ماه. از عطا گفته بود. گفته بود عطا مثل سیامک نیست. هیچوقت غیب نمیشود. فرار نمیکند. گفته بود حالا خوشحال است که سیامک گذاشته و رفته. سیامک فقط گوش کرده بود و روشنک گوشی را کوبیده بود روی تلفن. ممکن بود خانه نباشد. یا باشد و در را باز نکند که کرده بود. ساکت پالتوِ سیامک را از دستش گرفته بود و سیامک پرسیده بود «بخاری روشن نیست؟»
کتاب نگهبان نوشته پیمان اسماعیلی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
نگهبان، ماجرای مردی به نام سیامک است که با مهاجرت از تهران، برای کار به جنوب کشور میرود. اما در ادامه داستان، سر از مناطق غربی کشور و سرمای کوهستان درمیآورد و آنجا در همزیستی با طبیعت به موجود دیگری تبدیل میشود. موجودی که چیزی میان انسان، حیوان و طبیعت برف زده است. پیمان اسماعیلی در این اثر با خلق فضایی آخرزمانی با توصیف هجوم سرمایی که کم کم امید را در انسان تحلیل میبرد، گستره طبیعت کوهستان، طبیعتی خشن که استخوانها را نرم میکند و دلهرهای که در فضای ناشناخته و در پس هر صخره وجود دارد، چالش و درگیری انسان با طبیعت برای بقا را به زیبایی تصویر میکند. نگهبان داستان سفر است و رسیدن به چیزهایی که در انتهای سفر برای انسان باقی میماند؛ چیزهایی که باید برای نگهداشتنشان نگهبانی داد و با تمام وجود مراقبشان بود.
وقتی از پشت پلاستیک شفاف پنجره به شبح آبیرنگ بیرون نگاه میکند دلش برای روشنک تنگ میشود. هوس بوی موهایش را میکند. هوس خندهاش را وقتی بعد از چند ماه باز رفته بود سراغش و ایستاده بود زیر ردیف شمشادهای خیابان. جلوِ خانهی روشنک.
دو شب قبلش روشنک زنگ زده بود. بعد از چهار ماه. از عطا گفته بود. گفته بود عطا مثل سیامک نیست. هیچوقت غیب نمیشود. فرار نمیکند. گفته بود حالا خوشحال است که سیامک گذاشته و رفته. سیامک فقط گوش کرده بود و روشنک گوشی را کوبیده بود روی تلفن. ممکن بود خانه نباشد. یا باشد و در را باز نکند که کرده بود. ساکت پالتوِ سیامک را از دستش گرفته بود و سیامک پرسیده بود «بخاری روشن نیست؟»