بخشی از متن کتاب زمان بازیافته خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
به نظرم می رسید راهرویی که مرا به اتاق بازجویی می رسانید سه برابر طولانی تر شده بود. فضا دود گرفته و کدر بود. یادم نمانده است که پنجره ای به حیاط به چشمم خورده باشد. راهرو با نور مبهم چراغ هایی که معلوم نبود مهتابی اند یا معمولی، نیم روشن بود. متوجه نشده بودم که نگهبانی که دنبالم آمده بود از کی و کجا ناپدید شده است. ناپدید که نه، چشم بند رو چشام بود، صدای پوتین هایش را از یک جایی به بعد دیگر نشنیده بودم. گفته بود یکراست برو جلو و فقط زیر پاتو نگاه کن. آمد و رفت مبهمی را در دور و نزدیک حس می کردم. از ما بودند. همهمه مبهمی در فضا بود. یکی بند چشم بندم را کشید و چشم بند افتاد. از همان وسط راهرو بفهمی نفهمی می دانستم او کنار همان میز بزرگ و زمخت نشسته است. منتظر من بود. چه لباسی به تن اش بود؟ یادم نیست. همیشه ی خدا در حدود چهل ساله نشان می داد حالا اما پیرتر به نظر می رسید با پوست سبزه و نگاه آزاردهنده. با انگشتان زمختش روی میز می نواخت. نزدیک شدم، هیچ وقت این طوری نبود. اما همیشه ی خدا این میز تو آن اتاق بود. بازجویی که می رفتی گاه صدای تهدید آمیز بازجوها را می شنیدی و گاه یکیشان بر لبه ی میز نشسته بود و پاهاش را تکان می داد و تو مواظب بودی که نزدیکش نشوی و او یهو نزند به جای حساس بدنت. حالا میز با رنگ مات توی اتاق بود و روی میز انگشتان او انگاری خرچنگی با بی حوصلگی در تقلا بود. نزدیک شدم.
آن حالت نگاهم، نحوه ی محتاطانه نزدیک شدنم به میز و خونسردی ظاهریم، نقاب دلهره درونی بود. بوی شر، بوی شومی، توی فضا بود. خیری در پیش نبود. در کمتر از یک متری میز ایستادم و بین من و او میز بود. خرچنگ از تقلا افتاده بود، نوک چهار انگشت دست راست او روی میز بود و انگشت وسط بالا بود، انگار عنکبوتی در انتظار طعمه. از دور که می آمدم، می دانستم دارد مرا می پاید. دکمه های بلوز سربی رنگ زندان را جا انداخته و یقه اش را مرتب کرده بودم. این کار ها را بدون قصد قبلی کرده بودم. لابد حالت مناسبی برای طی فاصله بود. و حالا من آنجا بودم و باز بی اختیار نگاهم در چنبره ی صورتش گیر کرد.
همه چیز تقسیم شده بود: حرکات آرام، محتاط و با تانی، مال ما بود. به ندرت می شد انداممان را راست نگاه داریم یا سرمان را بالا بگیریم
بخشی از متن کتاب زمان بازیافته خاطرات سیاسی بهمن بازرگانی
به نظرم می رسید راهرویی که مرا به اتاق بازجویی می رسانید سه برابر طولانی تر شده بود. فضا دود گرفته و کدر بود. یادم نمانده است که پنجره ای به حیاط به چشمم خورده باشد. راهرو با نور مبهم چراغ هایی که معلوم نبود مهتابی اند یا معمولی، نیم روشن بود. متوجه نشده بودم که نگهبانی که دنبالم آمده بود از کی و کجا ناپدید شده است. ناپدید که نه، چشم بند رو چشام بود، صدای پوتین هایش را از یک جایی به بعد دیگر نشنیده بودم. گفته بود یکراست برو جلو و فقط زیر پاتو نگاه کن. آمد و رفت مبهمی را در دور و نزدیک حس می کردم. از ما بودند. همهمه مبهمی در فضا بود. یکی بند چشم بندم را کشید و چشم بند افتاد. از همان وسط راهرو بفهمی نفهمی می دانستم او کنار همان میز بزرگ و زمخت نشسته است. منتظر من بود. چه لباسی به تن اش بود؟ یادم نیست. همیشه ی خدا در حدود چهل ساله نشان می داد حالا اما پیرتر به نظر می رسید با پوست سبزه و نگاه آزاردهنده. با انگشتان زمختش روی میز می نواخت. نزدیک شدم، هیچ وقت این طوری نبود. اما همیشه ی خدا این میز تو آن اتاق بود. بازجویی که می رفتی گاه صدای تهدید آمیز بازجوها را می شنیدی و گاه یکیشان بر لبه ی میز نشسته بود و پاهاش را تکان می داد و تو مواظب بودی که نزدیکش نشوی و او یهو نزند به جای حساس بدنت. حالا میز با رنگ مات توی اتاق بود و روی میز انگشتان او انگاری خرچنگی با بی حوصلگی در تقلا بود. نزدیک شدم.
آن حالت نگاهم، نحوه ی محتاطانه نزدیک شدنم به میز و خونسردی ظاهریم، نقاب دلهره درونی بود. بوی شر، بوی شومی، توی فضا بود. خیری در پیش نبود. در کمتر از یک متری میز ایستادم و بین من و او میز بود. خرچنگ از تقلا افتاده بود، نوک چهار انگشت دست راست او روی میز بود و انگشت وسط بالا بود، انگار عنکبوتی در انتظار طعمه. از دور که می آمدم، می دانستم دارد مرا می پاید. دکمه های بلوز سربی رنگ زندان را جا انداخته و یقه اش را مرتب کرده بودم. این کار ها را بدون قصد قبلی کرده بودم. لابد حالت مناسبی برای طی فاصله بود. و حالا من آنجا بودم و باز بی اختیار نگاهم در چنبره ی صورتش گیر کرد.
همه چیز تقسیم شده بود: حرکات آرام، محتاط و با تانی، مال ما بود. به ندرت می شد انداممان را راست نگاه داریم یا سرمان را بالا بگیریم