کتاب زندگی دومت زمانی آغاز می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری نوشته رافائل ژیئوردانو ترجمه محمد کشوری توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: روانشناسی، راه و رسم زندگی، موفقیت
در تمام مدتی که داشتیم بالا میرفتیم، هرچند که بالن تقریباً بدون تکان و حرکت ناگهانی بود، اما دست کلود را رها نکردم. سرانجام از اینکه میدیدم کمتر از آنچه که خیال میکردم سرم گیج میرود متعجب شدم. احساس میکردم توی دلم خالی شده است. دهانم خشک شده بود و دستانم میلرزید، اما من آنجا بودم و همه چیز تحت کنترلم بود. تجربۀ فوقالعادهای بود و دیدن مناظر از آن بالا نفس آدم را بند میآورد. آنقدر زیبا بود که اشک در چشمانم جمع شد. آن بالا، تازه فهمیدم دارم چهکار میکنم. میتوانستم تا صدوپنجاه متری زمین بالا بروم. میتوانستم ترسهایم را زیر پا بگذارم! یک جور احساس غرور شادیبخشی وجودم را فراگرفت و لبخندی کنترل نشدنی گوشۀ لبهایم نقش بست.
همان لحظه کلود در گوشم گفت: لنگر بنداز کامی، لنگر بنداز.وقتی دید متوجه منظورش نمیشوم برایم اصل لنگراندازی مثبت را توضیح داد؛ تکنیکی بود که با استفاده از آن هرگاه میخواستیم حالت جسمی یا روحی خود در لحظهای شاد را دوباره تجربه کنیم، آنلحظه را به یاد میآوردیم. ابتدا باید لنگر مربوط به لحظۀ باشکوهی از زندگیام را تعیین میکردم. سپس یک واژه، تصویر و یا حرکتی را برای آن لحظۀ خوش و پر از آرامش در نظر میگرفتم. آن روز، در آن بالن تصمیم گرفتم انگشت کوچک دست چپم را محکم فشار بدهم.
کتاب زندگی دومت زمانی آغاز می شود که می فهمی فقط یک زندگی داری نوشته رافائل ژیئوردانو ترجمه محمد کشوری توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: روانشناسی، راه و رسم زندگی، موفقیت
در تمام مدتی که داشتیم بالا میرفتیم، هرچند که بالن تقریباً بدون تکان و حرکت ناگهانی بود، اما دست کلود را رها نکردم. سرانجام از اینکه میدیدم کمتر از آنچه که خیال میکردم سرم گیج میرود متعجب شدم. احساس میکردم توی دلم خالی شده است. دهانم خشک شده بود و دستانم میلرزید، اما من آنجا بودم و همه چیز تحت کنترلم بود. تجربۀ فوقالعادهای بود و دیدن مناظر از آن بالا نفس آدم را بند میآورد. آنقدر زیبا بود که اشک در چشمانم جمع شد. آن بالا، تازه فهمیدم دارم چهکار میکنم. میتوانستم تا صدوپنجاه متری زمین بالا بروم. میتوانستم ترسهایم را زیر پا بگذارم! یک جور احساس غرور شادیبخشی وجودم را فراگرفت و لبخندی کنترل نشدنی گوشۀ لبهایم نقش بست.
همان لحظه کلود در گوشم گفت: لنگر بنداز کامی، لنگر بنداز.وقتی دید متوجه منظورش نمیشوم برایم اصل لنگراندازی مثبت را توضیح داد؛ تکنیکی بود که با استفاده از آن هرگاه میخواستیم حالت جسمی یا روحی خود در لحظهای شاد را دوباره تجربه کنیم، آنلحظه را به یاد میآوردیم. ابتدا باید لنگر مربوط به لحظۀ باشکوهی از زندگیام را تعیین میکردم. سپس یک واژه، تصویر و یا حرکتی را برای آن لحظۀ خوش و پر از آرامش در نظر میگرفتم. آن روز، در آن بالن تصمیم گرفتم انگشت کوچک دست چپم را محکم فشار بدهم.