کتاب یه چیزی بگو نوشته لاوی هالس اندرسن با ترجمه حمیدرضا صدر, توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، ادبیات داستانی، رمان خارجی
من یه خارج از گودم. گشتن دنبال دوستای قدیمی هم بیفایدهست. دارودستهی ما معمولیها پخشوپلا شدند و هر کدوم جذب یکی از دستههای رقیب. نیکول یارِ غار ورزشیهاست و زخمهای روی تن رفقاش رو در جریان ورزشهای تابستونی مقایسه میکنه. آیوی جایی بین عشقِهنرهای بهجایینرسیده و شاعرمسلکها پرسه میزنه. اون جربزهش رو داره که بین دو دارودسته حرکت کنه. جسیکا راهیِ نوادا شده. خیالی هم نیست. هر چی باشه بیشتر دوست آیوی بود. بچههای پشتسرم چنان بلند ریسه میرن که دستگیرم میشه دارند به من میخندند. نمیتونم جلو خودم رو بگیرم. برمیگردم. ریچل وسط بچههایی نشسته که بیتردید لباسهاشون رو از مجموعهی تجاری ایست ساید نخریدند. ریچل بروین، بهترین دوست سابقم. اون به چیزی بالای پشت گوش چپم خیره شده. کلی حرف داره از گلوم میآد بالا. این همون دختریه که توی سازمان پیشاهنگی کلی باهم مکافات کشیدیم. به من شنا کردن یاد داد، از ماجرای پدر و مادرم خبر داشت، اتاقخوابم رو مسخره نمیکرد. اگه فقط یک نفر در همهی کهکشان باشه که بیصبرانه بخوام بهش بگم چی بهم گذشته، اون آدم همین ریچلخانمه. گلوم بدجوری میسوزه. چشمای ریچل برای یک ثانیه به چشمام میافته. در سکوتش جملهی «ازت متنفرم.» رو به زبون میآره.
حرفت را بزن-می خواهیم بدانیم چه برای گفتن داری. ملیندا، از اولین لحظه ی ورودش به دبیرستان مری وتر، می داند که تمام این حرف ها دروغ و بخشی از مزخرفات دوران دبیرستان است. او هیچ دوستی ندارد و مطرود است، چرا که در گذشته با زنگ زدن به پلیس، مهمانی پایان تابستان بچه ها را خراب کرده است و اکنون، هیچ کس نه با او صحبت نمی کند و نه به حرف هایش گوش می دهد. با گذر زمان، ملیندا بیشتر منزوی می شود و عملا دست از صحبت کردن می کشد......
کتاب یه چیزی بگو نوشته لاوی هالس اندرسن با ترجمه حمیدرضا صدر, توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، ادبیات داستانی، رمان خارجی
من یه خارج از گودم. گشتن دنبال دوستای قدیمی هم بیفایدهست. دارودستهی ما معمولیها پخشوپلا شدند و هر کدوم جذب یکی از دستههای رقیب. نیکول یارِ غار ورزشیهاست و زخمهای روی تن رفقاش رو در جریان ورزشهای تابستونی مقایسه میکنه. آیوی جایی بین عشقِهنرهای بهجایینرسیده و شاعرمسلکها پرسه میزنه. اون جربزهش رو داره که بین دو دارودسته حرکت کنه. جسیکا راهیِ نوادا شده. خیالی هم نیست. هر چی باشه بیشتر دوست آیوی بود. بچههای پشتسرم چنان بلند ریسه میرن که دستگیرم میشه دارند به من میخندند. نمیتونم جلو خودم رو بگیرم. برمیگردم. ریچل وسط بچههایی نشسته که بیتردید لباسهاشون رو از مجموعهی تجاری ایست ساید نخریدند. ریچل بروین، بهترین دوست سابقم. اون به چیزی بالای پشت گوش چپم خیره شده. کلی حرف داره از گلوم میآد بالا. این همون دختریه که توی سازمان پیشاهنگی کلی باهم مکافات کشیدیم. به من شنا کردن یاد داد، از ماجرای پدر و مادرم خبر داشت، اتاقخوابم رو مسخره نمیکرد. اگه فقط یک نفر در همهی کهکشان باشه که بیصبرانه بخوام بهش بگم چی بهم گذشته، اون آدم همین ریچلخانمه. گلوم بدجوری میسوزه. چشمای ریچل برای یک ثانیه به چشمام میافته. در سکوتش جملهی «ازت متنفرم.» رو به زبون میآره.
حرفت را بزن-می خواهیم بدانیم چه برای گفتن داری. ملیندا، از اولین لحظه ی ورودش به دبیرستان مری وتر، می داند که تمام این حرف ها دروغ و بخشی از مزخرفات دوران دبیرستان است. او هیچ دوستی ندارد و مطرود است، چرا که در گذشته با زنگ زدن به پلیس، مهمانی پایان تابستان بچه ها را خراب کرده است و اکنون، هیچ کس نه با او صحبت نمی کند و نه به حرف هایش گوش می دهد. با گذر زمان، ملیندا بیشتر منزوی می شود و عملا دست از صحبت کردن می کشد......