کتاب هرس نوشته نسیم مرعشی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی، داستان فارسی، رمان فارسی
شش سال پیش از این اگر کسی عصرهای بهار، حوالی ساعت چهارونیم آخر کوت عبدالله کنار جاده ی اهواز-آبادان می ایستاد، رسول را میدید که بلند و کشید و کت و شلوار براق آبی نفتی به تن کیف چرمی انگلیسی با ارام شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در ان گرما می راند تا آبادان. وقتی می رسید شانه اش از جیبش بیرون می اورد ، موی مشکی اش را از راست به چپ شانه می زد، کت و شلوارش را می تکاند و سرش را خم می کرد تا از چهارچوب در رد شود. اما حالا رسول با شانه های خمیده، شکم آویزان، جای سه دندان خالی روی فک بالا، پیرهن چرک خاکستری خیس از عرق ، با مویی که انگار به عمد این طور رقت انگیز از پس سرش ریخته بود سوار رنو اسقاط زردش هفتاد کیلومتر داشت تا آبادان. ساعت چهار و نیم بود.....
سیاهی ساعد چپ رسول در این یک ساعت و نیم سیاه تر شده بود از زور آفتاب داغ عصر بهار و لابد اگر ساعت طلایی را که در کویت هدیه گرفته بود ار دست باز می کرد جایش سفید بود، کمی فقط سفید، انقدر که پوست سیاه آفتاب نخورده ی رسول بود. وسط راه، به خروجی شادگان که پیچید زد بغل و لنگ را برداشت پهن کرد لبه ی شیشه و شیشه را بالا کشید تا داغی آفتاب مهزیار را گرمازده نکند. حسابش را کرده بود کی بیفتد توی جاده آبادان که بچه ی آفتاب...
کتاب هرس نوشته نسیم مرعشی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی، داستان فارسی، رمان فارسی
شش سال پیش از این اگر کسی عصرهای بهار، حوالی ساعت چهارونیم آخر کوت عبدالله کنار جاده ی اهواز-آبادان می ایستاد، رسول را میدید که بلند و کشید و کت و شلوار براق آبی نفتی به تن کیف چرمی انگلیسی با ارام شرکت نفتش را بسته بود پشت موتور و در ان گرما می راند تا آبادان. وقتی می رسید شانه اش از جیبش بیرون می اورد ، موی مشکی اش را از راست به چپ شانه می زد، کت و شلوارش را می تکاند و سرش را خم می کرد تا از چهارچوب در رد شود. اما حالا رسول با شانه های خمیده، شکم آویزان، جای سه دندان خالی روی فک بالا، پیرهن چرک خاکستری خیس از عرق ، با مویی که انگار به عمد این طور رقت انگیز از پس سرش ریخته بود سوار رنو اسقاط زردش هفتاد کیلومتر داشت تا آبادان. ساعت چهار و نیم بود.....
سیاهی ساعد چپ رسول در این یک ساعت و نیم سیاه تر شده بود از زور آفتاب داغ عصر بهار و لابد اگر ساعت طلایی را که در کویت هدیه گرفته بود ار دست باز می کرد جایش سفید بود، کمی فقط سفید، انقدر که پوست سیاه آفتاب نخورده ی رسول بود. وسط راه، به خروجی شادگان که پیچید زد بغل و لنگ را برداشت پهن کرد لبه ی شیشه و شیشه را بالا کشید تا داغی آفتاب مهزیار را گرمازده نکند. حسابش را کرده بود کی بیفتد توی جاده آبادان که بچه ی آفتاب...