کتاب آختامار نوشته هما جاسمی, توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان فارسی، داستان ایرانی، ادبیات داستانی میباشد.
مفهوم مرز گاهی ظرافتی دارد به باریکی مو و گاهی قاطعیتی همچون حکم سرنوشت. مرز رشته ای است که داستان های آختامار را به هم پیوند می دهد.
راستی چه چیزی به مرز حق می دهد که مومن را از ملحد، عاشق را از معشوق و درست را از غلط جدا کند؟
فاروق با مادرش در زیرزمین ساختمان قدیمیای در مونیخ که من هم مستاجرش بودم زندگی میکرد و هر روز با کلاه نگهبانیای که برای سرش بزرگ بود روی چهارپایهای دم در مینشست و مسئول آسانسورِ ساختمان شده بود. آسانسوری که نزدیک شصت سال آدمها را با رازهایشان جا به جا کرده بود. روزهای یکشنبه که رفت و آمد کم میشد، فاروق آینه آسانسور را پاک میکرد و دسته طلایی و رنگ و رو رفتهاش را برق میانداخت. گاهی هم در طول هفته خریدهای همسایهها را تا دم آپارتمانشان میبرد و انعامی میگرفت. مادرش که گفته بود اُمفاروق صدایش کنند، ریزه میزه و تپُل بود و همیشه روسری زیتونی رنگی به سرش میبست و یک روز در میان راهروها و راه پله را پاک میکرد و باقی وقتش را به خانه همسایهها میرفت و برایشان نظافت میکرد. به قول آلمانیها سیاه کار میکرد و چِندرغازی در میآورد. قضیه کار کردنِ غیر قانونی اُمفاروق را از خانم شوارتزر که پیرزن فضول و وراجی بود و از سی و دو سال پیش در طبقه همکف زندگی میکرد، شنیده بودم.........
کتاب آختامار نوشته هما جاسمی, توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان فارسی، داستان ایرانی، ادبیات داستانی میباشد.
مفهوم مرز گاهی ظرافتی دارد به باریکی مو و گاهی قاطعیتی همچون حکم سرنوشت. مرز رشته ای است که داستان های آختامار را به هم پیوند می دهد.
راستی چه چیزی به مرز حق می دهد که مومن را از ملحد، عاشق را از معشوق و درست را از غلط جدا کند؟
فاروق با مادرش در زیرزمین ساختمان قدیمیای در مونیخ که من هم مستاجرش بودم زندگی میکرد و هر روز با کلاه نگهبانیای که برای سرش بزرگ بود روی چهارپایهای دم در مینشست و مسئول آسانسورِ ساختمان شده بود. آسانسوری که نزدیک شصت سال آدمها را با رازهایشان جا به جا کرده بود. روزهای یکشنبه که رفت و آمد کم میشد، فاروق آینه آسانسور را پاک میکرد و دسته طلایی و رنگ و رو رفتهاش را برق میانداخت. گاهی هم در طول هفته خریدهای همسایهها را تا دم آپارتمانشان میبرد و انعامی میگرفت. مادرش که گفته بود اُمفاروق صدایش کنند، ریزه میزه و تپُل بود و همیشه روسری زیتونی رنگی به سرش میبست و یک روز در میان راهروها و راه پله را پاک میکرد و باقی وقتش را به خانه همسایهها میرفت و برایشان نظافت میکرد. به قول آلمانیها سیاه کار میکرد و چِندرغازی در میآورد. قضیه کار کردنِ غیر قانونی اُمفاروق را از خانم شوارتزر که پیرزن فضول و وراجی بود و از سی و دو سال پیش در طبقه همکف زندگی میکرد، شنیده بودم.........