کتاب میلیاردرهای بیت کوین نوشته بن مزریک ترجمه علی خرمشاهی توسط انتشارات هورمزد به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: مدیریت، کسب و کار، بیت کویین، اقتصاد
رنگآمیزی پوست تخممرغی دیوار و فرشهای ماشینی بژرنگ، فضای اتاق را پر کرده بود. روشنایی رشتههای لامپ مهتابی از پشت برخی از قسمتهای سقف کاذب به چشم میخورد. آبسردکنهای دوکاره، میزهای کنفرانسی که لبههای براقی داشتند و چندین صندلی چرمی و قابل تنظیم نیز در اتاق دیده میشد. بعدازظهر روز جمعه، ساعت اندکی از ۳: ۰۰ گذشته بود. تایلر وینکلوس در مقابل پنجره بزرگ اتاق ایستاده بود و به روشنایی چراغ نوک برج روبهروی ساختمان که از میان تودههای ابر سوسو میزد، چشم دوخته بود. او با دقت از لیوان کاغذی یکبارمصرف و نازکی که در دست داشت، آب مینوشید و شش دانگ حواسش را جمع کرده بود تا کراواتش را خیلی خیس نکند. بعد از این همه مدت، بعد از تمام این روزها، ماهها و سالهای جهنمی که پشت سر گذاشته بود، دیگر پوشیدن کراوات چندان اهمیتی نداشت. هرچه این مصیبت طولانیتر میشد، احتمال اینکه تایلر در جلسه بیپایان بعدی با ژاکت قایقرانی المپیک حاضر شود، بیشتر بود.
قطرههای آب روی کراوات او جاری نشدند، اما در عوض آستین پیراهنش حسابی خیس شد. تایلر که اعصابش خرد شده بود، هنگامی که مچ دستش را تکان میداد، لیوان کاغذی را میان انگشتان خود مچاله کرد و آن را در سطل زبالهای که زیر پنجره قرار داشت، انداخت. «این هم از یک نوآوری دیگر... لیوانهای کاغذی که شبیه بستنی قیفیاند. معلوم نیست کدام مردمآزاری به سرش زده این لیوانها را درست کند!»
«احتمالاً همان کسی که این چراغها را درست کرده! از وقتی اتاق ما را به این طبقه منتقل کردهاند، رنگ پوست من دو درجه تیرهتر شده... به نظرم برزخ هم پر از لامپهای مهتابی است، نه گودالهای آتش!»
کامرون، برادر تایلر، در گوشهای از اتاق روی یکی از صندلیهای چرمی لم داده بود و پاهای بلندش را روی میز کنفرانس گذاشته بود. او جلیقه تنش کرده بود، اما کراوات نبسته بود. لنگه کفش چرمی کامرون به صفحهنمایش لپتاپ تایلر چسبیده بود، اما تایلر حوصله جروبحث با او را نداشت؛ به اندازه کافی روز طولانی را پشت سر گذاشته
کتاب میلیاردرهای بیت کوین نوشته بن مزریک ترجمه علی خرمشاهی توسط انتشارات هورمزد به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: مدیریت، کسب و کار، بیت کویین، اقتصاد
رنگآمیزی پوست تخممرغی دیوار و فرشهای ماشینی بژرنگ، فضای اتاق را پر کرده بود. روشنایی رشتههای لامپ مهتابی از پشت برخی از قسمتهای سقف کاذب به چشم میخورد. آبسردکنهای دوکاره، میزهای کنفرانسی که لبههای براقی داشتند و چندین صندلی چرمی و قابل تنظیم نیز در اتاق دیده میشد. بعدازظهر روز جمعه، ساعت اندکی از ۳: ۰۰ گذشته بود. تایلر وینکلوس در مقابل پنجره بزرگ اتاق ایستاده بود و به روشنایی چراغ نوک برج روبهروی ساختمان که از میان تودههای ابر سوسو میزد، چشم دوخته بود. او با دقت از لیوان کاغذی یکبارمصرف و نازکی که در دست داشت، آب مینوشید و شش دانگ حواسش را جمع کرده بود تا کراواتش را خیلی خیس نکند. بعد از این همه مدت، بعد از تمام این روزها، ماهها و سالهای جهنمی که پشت سر گذاشته بود، دیگر پوشیدن کراوات چندان اهمیتی نداشت. هرچه این مصیبت طولانیتر میشد، احتمال اینکه تایلر در جلسه بیپایان بعدی با ژاکت قایقرانی المپیک حاضر شود، بیشتر بود.
قطرههای آب روی کراوات او جاری نشدند، اما در عوض آستین پیراهنش حسابی خیس شد. تایلر که اعصابش خرد شده بود، هنگامی که مچ دستش را تکان میداد، لیوان کاغذی را میان انگشتان خود مچاله کرد و آن را در سطل زبالهای که زیر پنجره قرار داشت، انداخت. «این هم از یک نوآوری دیگر... لیوانهای کاغذی که شبیه بستنی قیفیاند. معلوم نیست کدام مردمآزاری به سرش زده این لیوانها را درست کند!»
«احتمالاً همان کسی که این چراغها را درست کرده! از وقتی اتاق ما را به این طبقه منتقل کردهاند، رنگ پوست من دو درجه تیرهتر شده... به نظرم برزخ هم پر از لامپهای مهتابی است، نه گودالهای آتش!»
کامرون، برادر تایلر، در گوشهای از اتاق روی یکی از صندلیهای چرمی لم داده بود و پاهای بلندش را روی میز کنفرانس گذاشته بود. او جلیقه تنش کرده بود، اما کراوات نبسته بود. لنگه کفش چرمی کامرون به صفحهنمایش لپتاپ تایلر چسبیده بود، اما تایلر حوصله جروبحث با او را نداشت؛ به اندازه کافی روز طولانی را پشت سر گذاشته