رمان ۱۲ داستان نوشته گلی ترقی، توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
روزی دوستی پرسید کدام یک از داستان هایت را بیشتر از همه دوست داری. گفتم نمی دانم. اما رفتم توی فکر. انتخاب سختی بود. تصمیم گرفتم از خیر جواب دادن به این پرسش مزاحم بگذرم، اما پرسش مزاحم ول کنم نبود؛ توی سرم می چرخید و وسوسه ام می کرد. حالا خودم بودم که می خواستم بدانم: کدام یک؟ به هر داستان که فکر می کردم، داستان دیگری خودش را جلو می انداخت و خودنمایی می کرد.
شخصیت ها دورم را گرفته بودند و به یادم می آوردند که بیش از دیگران مستحق تایید و شناخت هستند. تعدادشان به تدریج زیاد می شد. به هم خبر داده بودند و همه شان می خواستند در این انتخاب شرکت کنند. حتی آقای الف که با صندلی چرخدار آمده بود. آن قدر پیر بود که با خودم گفتم:«ای خدا، این که به زودی خواهد مرد.» همچنان منتظر خانم نبوت بود و با نگاهی شماتت بار به چشمانم خیره شده بود. از اینکه فراموشش کرده بودم، خجالت کشیدم. به خودم گفتم:«در اولین فرصت می رم سراغش و اگه واقعا دلش خواست برگرده ایران، برش می گردونم.»
وقت انتخاب رسیده بود. کدام یک؟ انتخاب یک داستان محال بود. «بهترین» وجود نداشت. تمام داستان ها به چشم من تاروپود سرنوشتی همگانی بودند. سرنوشت همه ی ما. یازده داستان را کنار گذاشته بودم که شنیدم کسی از دور داد می کشد:«صبر کنین ما هم برسیم.» خانم ناز و خانم گرگه بودند که با چمدان های طناب پیچ و بقچه های رنگین از شهرستان رسیده بودند. با مشت و سقلمه راه خودشان را باز کردند و جلوتر از همه ایستادند. با انتخاب داستان «خانم ها» دوازده داستان تکمیل شد و دوازده عدد کاملی بود.
رمان ۱۲ داستان نوشته گلی ترقی، توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
روزی دوستی پرسید کدام یک از داستان هایت را بیشتر از همه دوست داری. گفتم نمی دانم. اما رفتم توی فکر. انتخاب سختی بود. تصمیم گرفتم از خیر جواب دادن به این پرسش مزاحم بگذرم، اما پرسش مزاحم ول کنم نبود؛ توی سرم می چرخید و وسوسه ام می کرد. حالا خودم بودم که می خواستم بدانم: کدام یک؟ به هر داستان که فکر می کردم، داستان دیگری خودش را جلو می انداخت و خودنمایی می کرد.
شخصیت ها دورم را گرفته بودند و به یادم می آوردند که بیش از دیگران مستحق تایید و شناخت هستند. تعدادشان به تدریج زیاد می شد. به هم خبر داده بودند و همه شان می خواستند در این انتخاب شرکت کنند. حتی آقای الف که با صندلی چرخدار آمده بود. آن قدر پیر بود که با خودم گفتم:«ای خدا، این که به زودی خواهد مرد.» همچنان منتظر خانم نبوت بود و با نگاهی شماتت بار به چشمانم خیره شده بود. از اینکه فراموشش کرده بودم، خجالت کشیدم. به خودم گفتم:«در اولین فرصت می رم سراغش و اگه واقعا دلش خواست برگرده ایران، برش می گردونم.»
وقت انتخاب رسیده بود. کدام یک؟ انتخاب یک داستان محال بود. «بهترین» وجود نداشت. تمام داستان ها به چشم من تاروپود سرنوشتی همگانی بودند. سرنوشت همه ی ما. یازده داستان را کنار گذاشته بودم که شنیدم کسی از دور داد می کشد:«صبر کنین ما هم برسیم.» خانم ناز و خانم گرگه بودند که با چمدان های طناب پیچ و بقچه های رنگین از شهرستان رسیده بودند. با مشت و سقلمه راه خودشان را باز کردند و جلوتر از همه ایستادند. با انتخاب داستان «خانم ها» دوازده داستان تکمیل شد و دوازده عدد کاملی بود.