کتاب گل نوشته دیوید آلموند ترجمه شهلا انتظاریان توسط انتشارات هوپا به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب :کودک و نوجوان، رمان های خارجی نوجوان، داستان های خارجی نوجوان
داستان این کتاب درباره نوجوانی به نام استپان است که با عمه خود به شهری مهاجرت میکند و در آنجا با چند نوجوان دیگر دوست میشود. این گروه تصمیم میگیرند با یک باند بزهکار مبارزه کنند. در قسمتی از این کتاب میخوانیم: «ماریا دست تکان داد. بیتوجه به او، صورتم را به طرف تلویزیون برگرداندم. از گوشه چشمم دیدم که او دست فرانسیس را گرفت و کشید و برد.
مادر گفت: مطمئنی؟ هیولا غرش کرد. به تندی گفتم: آره، آره بابا! پدر گفت: دیوی! بس کن! گفتم: خب، معطل چی هستید! یالا دیگر، بیایید حساب من لعنتی را برسید! پدر کاری را که انجام میداد، رها کرد و به من زل زد. گفت: برو توی آن اتاق لعنتی خودت. به طرف بالای پلهها هجوم بردم، برگشتم پیش آن جسم، خون، رعب و وحشت. تمام بعد از ظهر آنجا ماندم. از قفسه دیوار اتاقم بالا رفتم. خودم را به زحمت بالا کشیدم تا اولین لوازم و اسباببازیهایم را پیدا کنم؛ جغجغه، خانهسازی، مداد شمعی، تخته سیاه و جعبه خمیربازی قدیمیام را پیدا کردم. همه رنگها مخلوط شده و به رنگ خاکستری و خاک درآمده بود. خمیر مثل سنگ سفت بود اما وقتی با انگشتهایم آن را ورز دادم، نرم شد. به یاد آوردم که حیوان، ماهی، پرنده و مدلهای کوچکی با خمیر درست میکردم که موجب جلب توجه پدر و مادرم بود
کتاب گل نوشته دیوید آلموند ترجمه شهلا انتظاریان توسط انتشارات هوپا به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب :کودک و نوجوان، رمان های خارجی نوجوان، داستان های خارجی نوجوان
داستان این کتاب درباره نوجوانی به نام استپان است که با عمه خود به شهری مهاجرت میکند و در آنجا با چند نوجوان دیگر دوست میشود. این گروه تصمیم میگیرند با یک باند بزهکار مبارزه کنند. در قسمتی از این کتاب میخوانیم: «ماریا دست تکان داد. بیتوجه به او، صورتم را به طرف تلویزیون برگرداندم. از گوشه چشمم دیدم که او دست فرانسیس را گرفت و کشید و برد.
مادر گفت: مطمئنی؟ هیولا غرش کرد. به تندی گفتم: آره، آره بابا! پدر گفت: دیوی! بس کن! گفتم: خب، معطل چی هستید! یالا دیگر، بیایید حساب من لعنتی را برسید! پدر کاری را که انجام میداد، رها کرد و به من زل زد. گفت: برو توی آن اتاق لعنتی خودت. به طرف بالای پلهها هجوم بردم، برگشتم پیش آن جسم، خون، رعب و وحشت. تمام بعد از ظهر آنجا ماندم. از قفسه دیوار اتاقم بالا رفتم. خودم را به زحمت بالا کشیدم تا اولین لوازم و اسباببازیهایم را پیدا کنم؛ جغجغه، خانهسازی، مداد شمعی، تخته سیاه و جعبه خمیربازی قدیمیام را پیدا کردم. همه رنگها مخلوط شده و به رنگ خاکستری و خاک درآمده بود. خمیر مثل سنگ سفت بود اما وقتی با انگشتهایم آن را ورز دادم، نرم شد. به یاد آوردم که حیوان، ماهی، پرنده و مدلهای کوچکی با خمیر درست میکردم که موجب جلب توجه پدر و مادرم بود