کتاب هیپی نوشته پائولو کوئلینو ترجمه امیرمهدی حقیقت توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب : رمان ، ادبیات ، داستان
روح پائولو هنوز خود را عریان نکرده بود و اصلاً نمیدانست آیا دخترِ روبهرویش تا لحظهای دیگر ناپدید خواهد شد یا نه. نمیدانست چه بگوید، دختر هم ساکت شده بود، و هر دو، این سکوت را پذیرفته بودند و نگاههای خیرهی خود را به روبهرو دوخته بودند، بدون اینکه در واقع به چیزی توجه کنند. دوروبَرشان، آدمها داشتند برای ناهار راهی دکهها و رستورانها میشدند. چرخدستیهای پُر از جلوشان رد میشد، ولی پائولو و کارلا غرق فکر به نظر میرسیدند؛ احساساتشان در بُعدی دیگر بود. «میخوای ناهار بخوری؟» برداشت پائولو دعوت بود و به شکل خوشایندی غافلگیر شد.
نمیفهمید چرا چنین دختر زیبایی دارد او را به ناهار دعوت میکند. نخستین ساعتهای پائولو در آمستردام شروع خوبی داشت. پائولو برای همچون چیزی برنامهریزی نکرده بود و وقتی اتفاقها بدون برنامهریزی یا توقع میافتند، بسیار لذتبخشتر و ارزندهتر میشوند؛ حرف زدن با یک غریبه بدون گوشهی چشمی به رابطهی عاشقانه اجازه داده بود همهچیز طبیعیتر جریان پیدا کند. آیا دختر تنها بود؟ تا کی به او توجه نشان میداد؟ پائولو باید چهکار میکرد تا او را کنار خودش نگه دارد؟ هیچ. وقت سؤالهای احمقانه تمام شده بود و حالا با اینکه تازه چیزی خورده بود، میخواست با او ناهار بخورد. تنها نگرانیاش این بود که دختر رستوران گرانقیمتی را انتخاب کند و پائولو باید پولش را تا یک سال، تا موعد بلیت برگشتش، نگه میداشت. زائر، افکار تو پرسه میزند؛ ذهنت را آرام کن. نه همهی کسانی که فراخوانده میشوند برگزیدهاند و نه هر که لبخندبرلب میخوابد آنچه را تو اکنون میبینی میبیند.
البته که لازم است با هم قسمت کنیمش. حتی اگر چیزی باشد که همه میدانند، مهم است به خودمان اجازه ندهیم افکار خودخواهانهای فریبمان دهد که میگوید ما تنها آدمی هستیم که به انتهای مسیر میرسیم. هر که چنین کند، به بهشتی خالی میرسد، بدون اینکه چیز جالب بخصوصی بیابد، و خیلی زود میبیند که ملال دارد او را میکُشد. نمیتوانیم فانوسهایی که راه را روشن میکنند برداریم و با خود ببریم. اگر چنین کنیم، عاقبت کارمان پُر کردن کولهپشتیهامان از فانوس خواهد بود.
در این صورت، با وجود همهی نورهایی که با خود داریم، همچنان هیچ همراهی نخواهیم داشت. و این فایدهاش چیست؟ ولی آرام نگه داشتن ذهن سخت بود. باید اتفاقهای دوروبَرش را مینوشت. انقلابی بدون سلاح، جادهای بدون پاسگاه مرزی یا پیچهای خطرناک. دنیایی که ناگهان جوان شده بود، مستقل از سن آدمها یا دینشان یا باورهای سیاسیشان. خورشید بیرون آمده بود، انگار که بگوید رنسانس دوباره برگشته تا عادتها و رسوم همه را عوض کند، و یک روز به همین زودیها، آدمها دیگر نه به دیدگاههای دیگران، بلکه به دیدگاه خودشان از زندگی تکیه میزدند. آدمهای زردپوش، رقصان و آوازخوان در خیابان، لباسهای رنگارنگ، دختری که به عابران گلسرخ میدهد، همه لبخندبهلب. بله، فردا روز بهتری خواهد بود، بهرغم آنچه که داشت در امریکای لاتین و دیگر کشورها رخ میداد.
فردا روز بهتری بود صرفاً به این دلیل که گزینهی دیگری وجود نداشت، راهی برای بازگشت به گذشته نبود و برای دوباره مجال دادن به مقدسمآبی، ریا و دروغ برای پُر کردن روزها و شبهای کسانی که در این زمین راه میرفتند. به بیرون کردن فکرهای شیطانی از ذهنش در قطار فکر کرد و هزاران سرزنشی که همه، اعم از آنها که میشناخت و آنها که نمیشناخت، به سمتش سرازیر میکردند.
کتاب هیپی نوشته پائولو کوئلینو ترجمه امیرمهدی حقیقت توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب : رمان ، ادبیات ، داستان
روح پائولو هنوز خود را عریان نکرده بود و اصلاً نمیدانست آیا دخترِ روبهرویش تا لحظهای دیگر ناپدید خواهد شد یا نه. نمیدانست چه بگوید، دختر هم ساکت شده بود، و هر دو، این سکوت را پذیرفته بودند و نگاههای خیرهی خود را به روبهرو دوخته بودند، بدون اینکه در واقع به چیزی توجه کنند. دوروبَرشان، آدمها داشتند برای ناهار راهی دکهها و رستورانها میشدند. چرخدستیهای پُر از جلوشان رد میشد، ولی پائولو و کارلا غرق فکر به نظر میرسیدند؛ احساساتشان در بُعدی دیگر بود. «میخوای ناهار بخوری؟» برداشت پائولو دعوت بود و به شکل خوشایندی غافلگیر شد.
نمیفهمید چرا چنین دختر زیبایی دارد او را به ناهار دعوت میکند. نخستین ساعتهای پائولو در آمستردام شروع خوبی داشت. پائولو برای همچون چیزی برنامهریزی نکرده بود و وقتی اتفاقها بدون برنامهریزی یا توقع میافتند، بسیار لذتبخشتر و ارزندهتر میشوند؛ حرف زدن با یک غریبه بدون گوشهی چشمی به رابطهی عاشقانه اجازه داده بود همهچیز طبیعیتر جریان پیدا کند. آیا دختر تنها بود؟ تا کی به او توجه نشان میداد؟ پائولو باید چهکار میکرد تا او را کنار خودش نگه دارد؟ هیچ. وقت سؤالهای احمقانه تمام شده بود و حالا با اینکه تازه چیزی خورده بود، میخواست با او ناهار بخورد. تنها نگرانیاش این بود که دختر رستوران گرانقیمتی را انتخاب کند و پائولو باید پولش را تا یک سال، تا موعد بلیت برگشتش، نگه میداشت. زائر، افکار تو پرسه میزند؛ ذهنت را آرام کن. نه همهی کسانی که فراخوانده میشوند برگزیدهاند و نه هر که لبخندبرلب میخوابد آنچه را تو اکنون میبینی میبیند.
البته که لازم است با هم قسمت کنیمش. حتی اگر چیزی باشد که همه میدانند، مهم است به خودمان اجازه ندهیم افکار خودخواهانهای فریبمان دهد که میگوید ما تنها آدمی هستیم که به انتهای مسیر میرسیم. هر که چنین کند، به بهشتی خالی میرسد، بدون اینکه چیز جالب بخصوصی بیابد، و خیلی زود میبیند که ملال دارد او را میکُشد. نمیتوانیم فانوسهایی که راه را روشن میکنند برداریم و با خود ببریم. اگر چنین کنیم، عاقبت کارمان پُر کردن کولهپشتیهامان از فانوس خواهد بود.
در این صورت، با وجود همهی نورهایی که با خود داریم، همچنان هیچ همراهی نخواهیم داشت. و این فایدهاش چیست؟ ولی آرام نگه داشتن ذهن سخت بود. باید اتفاقهای دوروبَرش را مینوشت. انقلابی بدون سلاح، جادهای بدون پاسگاه مرزی یا پیچهای خطرناک. دنیایی که ناگهان جوان شده بود، مستقل از سن آدمها یا دینشان یا باورهای سیاسیشان. خورشید بیرون آمده بود، انگار که بگوید رنسانس دوباره برگشته تا عادتها و رسوم همه را عوض کند، و یک روز به همین زودیها، آدمها دیگر نه به دیدگاههای دیگران، بلکه به دیدگاه خودشان از زندگی تکیه میزدند. آدمهای زردپوش، رقصان و آوازخوان در خیابان، لباسهای رنگارنگ، دختری که به عابران گلسرخ میدهد، همه لبخندبهلب. بله، فردا روز بهتری خواهد بود، بهرغم آنچه که داشت در امریکای لاتین و دیگر کشورها رخ میداد.
فردا روز بهتری بود صرفاً به این دلیل که گزینهی دیگری وجود نداشت، راهی برای بازگشت به گذشته نبود و برای دوباره مجال دادن به مقدسمآبی، ریا و دروغ برای پُر کردن روزها و شبهای کسانی که در این زمین راه میرفتند. به بیرون کردن فکرهای شیطانی از ذهنش در قطار فکر کرد و هزاران سرزنشی که همه، اعم از آنها که میشناخت و آنها که نمیشناخت، به سمتش سرازیر میکردند.