کتاب همخونه نوشته مریم ریاحی, توسط انتشارات پرسمان با موضوع ادبیات فارسی, رمان فارسی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی به چاپ رسیده است.
ظهر بود، اواخر شهریور. با اینکه هوا کمکم رو به خنکی میرفت، اما آن روز به شدت گرم بود. خورشید با قدرتی هر چه تمامتر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا میتابید. قطرههای ریز و درشت عرق از سر و روی او آرام آرام و پشت سر هم ریزان بودند و روی صورتش راه گرفته بودند. چهرهی آفتاب سوختهاش زیر نور خورشید برق میزد، اما گویی اصلاً متوجه گرما نبود و همانطور شیلنگ آب را روی سنگ فرشهای حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر میرسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد.
حسین آقا حالا دیگر هفت سالی میشد که سرایداری خانهی حاج رضا را بر عهده داشت. یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا، از دنیا رفته بود. به یاد عمویش و مهربانیهایی که او در حقش کرده بود، افتاد. او حتی آخرین لحظهها هم از یاد برادر زادهی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی) خواهش کرده بود که مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.
حسین آقا غرق در تفکراتش، هر ازگاهی سرش را تکان میداد و با لبخند، دندانهای نامنظم و یکی در میانش را به نمایش میگذاشت. صدای درِ حیاط که با شدت کوبیده میشد، او را از دنیایش بیرون کشید. شیلنگ روی زمین رها شد، آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت. یک جفت کفش کهنه که پشتش خوابانده شده بود، لِف لِف کنان به سمت در دویدند، در حالیکه صاحب شان بلند بلند میگفت: «آمدم. صبرکنید، آمدم.»......
کتاب همخونه نوشته مریم ریاحی, توسط انتشارات پرسمان با موضوع ادبیات فارسی, رمان فارسی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی به چاپ رسیده است.
ظهر بود، اواخر شهریور. با اینکه هوا کمکم رو به خنکی میرفت، اما آن روز به شدت گرم بود. خورشید با قدرتی هر چه تمامتر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا میتابید. قطرههای ریز و درشت عرق از سر و روی او آرام آرام و پشت سر هم ریزان بودند و روی صورتش راه گرفته بودند. چهرهی آفتاب سوختهاش زیر نور خورشید برق میزد، اما گویی اصلاً متوجه گرما نبود و همانطور شیلنگ آب را روی سنگ فرشهای حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر میرسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد.
حسین آقا حالا دیگر هفت سالی میشد که سرایداری خانهی حاج رضا را بر عهده داشت. یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا، از دنیا رفته بود. به یاد عمویش و مهربانیهایی که او در حقش کرده بود، افتاد. او حتی آخرین لحظهها هم از یاد برادر زادهی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی) خواهش کرده بود که مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.
حسین آقا غرق در تفکراتش، هر ازگاهی سرش را تکان میداد و با لبخند، دندانهای نامنظم و یکی در میانش را به نمایش میگذاشت. صدای درِ حیاط که با شدت کوبیده میشد، او را از دنیایش بیرون کشید. شیلنگ روی زمین رها شد، آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت. یک جفت کفش کهنه که پشتش خوابانده شده بود، لِف لِف کنان به سمت در دویدند، در حالیکه صاحب شان بلند بلند میگفت: «آمدم. صبرکنید، آمدم.»......