کتاب نمیتوانی به من آسیب بزنی نوشته دیوید گاگینز ترجمه فروزنده دولتیاری توسط انتشارات نیک فرجام با موضوع روانشناسی، سرگذشتنامه، موفقیت به چاپ رسیده است.
غذا خوب بود؛ ولی با اینکه شش هفت سال بیشتر نداشتم میدانستم که شامِ خانوادگیِ ما در مقایسه با دیگر خانوادهها فرمالیته و مزخرف است. به علاوه، باید سریع میخوردیم و وقت نبود از آن لذت ببریم؛ زیرا ساعت هفت عصر درها باز میشدند و دیگر حق وقت تلف کردن نداشتیم. باید سر جای خود میبودیم و وسایل نیز باید آماده میبودند. پدرم مانند کلانتر بود و وقتی پایش را داخل اتاقک دیجی میگذاشت بر ما کاملاً تسلط داشت. با چشمی تیزبین همهی اتاق را بررسی میکرد. اگر خطایی کرده بودیم، فریادش به گوشمان میرسید یا گاهی هم مشتش.
آن سالن زیر نورهای سقفی چیز خاصی به نظر نمیآمد؛ اما وقتی او نورها را کم میکرد، نورهای تزیینیِ قرمز رنگ در میدان میدرخشیدند و در گویهای آینهایِ گردان منعکس میشدند و جذابیت رولر دیسکو را بیشتر میکردند. آخر هفتهها و شبها، صدها اسکیتباز با ازدحام از در داخل میشدند. اکثراً خانوادگی میآمدند و برای ورودی سه دلار و برای اسکیت نیم دلار میپرداختند و وارد زمین میشدند.اجارهی اسکیتها و مدیریت کل آن ایستگاه با من بود. چهارپایه را مثل چوبِ زیربغل با خودم همهجا میبردم. بدون آن، مشتریان نمیتوانستند مرا ببینند! اسکیتهای بزرگ زیر پیشخوان و سایزهای کوچکتر بالا بودند و باید از قفسهها بالا میرفتم و این باعث خندهی مشتریان میشد. مادرم فقط صندوقدار بود و ورودیه را دریافت میکرد. برای ترانیس، پول همه چیز بود. وقتی مردم وارد میشدند آنها را میشمرد و هر لحظه درآمدش را حساب میکرد و برای همین، وقتی بعداز تعطیلی کار، به سراغ صندوق میرفت تقریباً از داخل آن خبر داشت. به نفعمان بود که پولها همه سر جایشان باشند.
کتاب نمیتوانی به من آسیب بزنی نوشته دیوید گاگینز ترجمه فروزنده دولتیاری توسط انتشارات نیک فرجام با موضوع روانشناسی، سرگذشتنامه، موفقیت به چاپ رسیده است.
غذا خوب بود؛ ولی با اینکه شش هفت سال بیشتر نداشتم میدانستم که شامِ خانوادگیِ ما در مقایسه با دیگر خانوادهها فرمالیته و مزخرف است. به علاوه، باید سریع میخوردیم و وقت نبود از آن لذت ببریم؛ زیرا ساعت هفت عصر درها باز میشدند و دیگر حق وقت تلف کردن نداشتیم. باید سر جای خود میبودیم و وسایل نیز باید آماده میبودند. پدرم مانند کلانتر بود و وقتی پایش را داخل اتاقک دیجی میگذاشت بر ما کاملاً تسلط داشت. با چشمی تیزبین همهی اتاق را بررسی میکرد. اگر خطایی کرده بودیم، فریادش به گوشمان میرسید یا گاهی هم مشتش.
آن سالن زیر نورهای سقفی چیز خاصی به نظر نمیآمد؛ اما وقتی او نورها را کم میکرد، نورهای تزیینیِ قرمز رنگ در میدان میدرخشیدند و در گویهای آینهایِ گردان منعکس میشدند و جذابیت رولر دیسکو را بیشتر میکردند. آخر هفتهها و شبها، صدها اسکیتباز با ازدحام از در داخل میشدند. اکثراً خانوادگی میآمدند و برای ورودی سه دلار و برای اسکیت نیم دلار میپرداختند و وارد زمین میشدند.اجارهی اسکیتها و مدیریت کل آن ایستگاه با من بود. چهارپایه را مثل چوبِ زیربغل با خودم همهجا میبردم. بدون آن، مشتریان نمیتوانستند مرا ببینند! اسکیتهای بزرگ زیر پیشخوان و سایزهای کوچکتر بالا بودند و باید از قفسهها بالا میرفتم و این باعث خندهی مشتریان میشد. مادرم فقط صندوقدار بود و ورودیه را دریافت میکرد. برای ترانیس، پول همه چیز بود. وقتی مردم وارد میشدند آنها را میشمرد و هر لحظه درآمدش را حساب میکرد و برای همین، وقتی بعداز تعطیلی کار، به سراغ صندوق میرفت تقریباً از داخل آن خبر داشت. به نفعمان بود که پولها همه سر جایشان باشند.