کتاب معجزه نزدیک است (روایت جنگ و زندگی جانباز بصیر نابینا محمدحسن نیسی) نوشته فرامرز گرجیان توسط انتشارات صریر با موضوع ادبیات داستانی، رمان به چاپ رسیده است.
حاج محمدحسن نیسی یکی از کسانی بود که به قدری تواضع داشت که هرگز تلاش نکرد دیده شود. بنده از رزمندگان دفاع مقدس هستم تا قبل از صحبت با آقای نیسی یک غرور سرشار از ادعاهای آنچنانی داشتم که من بچه جنگم. در سال 96 مصاحبه من با آقای نیسی شروع شد. به سفارش یکی از سرداران بزرگ و گمنامی که اصرار داشت نام ایشان را بیان نکنم، فقط می گویم از رزمندگانی که قرارگاه قدرت است. این سردار به من گفت آقای نیسی از آدم هایی است که بار بخش اعظم تاریخ جنگ را بر دوش دارد.در این کتاب فصلی است که عراقی ها مردم را جلوی آن قرار می دهند. حاج حسن پشت پوشتگاه ایستاده، حاج حسن گفت وقتی زن ها و مردها را در چند قدمی خود و مقابل تانک دیدم به خدا خودم این مردم بی گناه چه گناهی دارند و من در این شرایط چاره ای جز شلیک ندارم در حال گفت و گو با خدا بودم که یکی از فرماندهان سرم فریاد کشید که معطل چه هستی. این یکی از فصل هایی بود که مرا به شدت منقلب کرد. این فصل بسیار برایم سخت و سنگین بود.
دکتر بالای سرم آمد و پدر روی چشمم را برداشت. رگه های نور در هاله ای از پیدا و ناپیدا با شکوه و زیبایی نمایان شد. مترجم گفت دکتر می گه که هر روز باید پد چشمت رو برداری و اطراف رو ببینی. پرسیدم بینایی ام کی برمیگرده؟
گفت هنوز نمیشه با اطمینان نظر داد بستگی به پیوندی داره که انجام شده فعلا برای اظهار نظر خیلی زوده. چاره ای جز صبر و تحمل نداشتن دکتر و مترجم رفتند و مرا با رویایی که معلوم نبود مکی تحقق یافت تنها گذاشتند. زمان به کندب می گذشت هر روز پرستار می آمد و پد روی چشمم را باز می کرد تا اطراف را نگاه کنم. روز پنجم احساس کردم چیزی نورانی مقابل دیدگانم نمایان شد. با ذوف و شوق خیره به نور نگریستم و....
کتاب معجزه نزدیک است (روایت جنگ و زندگی جانباز بصیر نابینا محمدحسن نیسی) نوشته فرامرز گرجیان توسط انتشارات صریر با موضوع ادبیات داستانی، رمان به چاپ رسیده است.
حاج محمدحسن نیسی یکی از کسانی بود که به قدری تواضع داشت که هرگز تلاش نکرد دیده شود. بنده از رزمندگان دفاع مقدس هستم تا قبل از صحبت با آقای نیسی یک غرور سرشار از ادعاهای آنچنانی داشتم که من بچه جنگم. در سال 96 مصاحبه من با آقای نیسی شروع شد. به سفارش یکی از سرداران بزرگ و گمنامی که اصرار داشت نام ایشان را بیان نکنم، فقط می گویم از رزمندگانی که قرارگاه قدرت است. این سردار به من گفت آقای نیسی از آدم هایی است که بار بخش اعظم تاریخ جنگ را بر دوش دارد.در این کتاب فصلی است که عراقی ها مردم را جلوی آن قرار می دهند. حاج حسن پشت پوشتگاه ایستاده، حاج حسن گفت وقتی زن ها و مردها را در چند قدمی خود و مقابل تانک دیدم به خدا خودم این مردم بی گناه چه گناهی دارند و من در این شرایط چاره ای جز شلیک ندارم در حال گفت و گو با خدا بودم که یکی از فرماندهان سرم فریاد کشید که معطل چه هستی. این یکی از فصل هایی بود که مرا به شدت منقلب کرد. این فصل بسیار برایم سخت و سنگین بود.
دکتر بالای سرم آمد و پدر روی چشمم را برداشت. رگه های نور در هاله ای از پیدا و ناپیدا با شکوه و زیبایی نمایان شد. مترجم گفت دکتر می گه که هر روز باید پد چشمت رو برداری و اطراف رو ببینی. پرسیدم بینایی ام کی برمیگرده؟
گفت هنوز نمیشه با اطمینان نظر داد بستگی به پیوندی داره که انجام شده فعلا برای اظهار نظر خیلی زوده. چاره ای جز صبر و تحمل نداشتن دکتر و مترجم رفتند و مرا با رویایی که معلوم نبود مکی تحقق یافت تنها گذاشتند. زمان به کندب می گذشت هر روز پرستار می آمد و پد روی چشمم را باز می کرد تا اطراف را نگاه کنم. روز پنجم احساس کردم چیزی نورانی مقابل دیدگانم نمایان شد. با ذوف و شوق خیره به نور نگریستم و....