کتاب صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز با ترجمه کیومرث پارسای، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان خارجی، ادبیات، ادبیات داستانی
رمانی است بی نظیر به قلم گابریل گارسیا مارکز، ترجمه کیومرث پارسای، برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1982. اثر حاضر از زمان چاپش تا کنون بیش از سی میلیون نسخه فروش داشته و به بسیاری از زبان های دنیا ترجمه شده است؛ روایتی از داستان زندگی شش نسل از یک خانواده، ناپدید شدن افراد و مرگ های عجیب و باور نکردنی، سرگذشتی که بیشتر به یک زندگی جادو شده شباهت دارد و شخصیت ها و فضایی حقیقی که سرنوشتی خارج از روابط زندگی معمول دارند. این کتاب به سبک رئالیسم جادویی نگارش شده و سرشار از حوادث شگفت انگیز است.
تا زمانی که والدین خود را به خاک نسپاری، به خوشبختی دست نمی یابی!
ربه کا بر خود لرزید. در ذهنش، دوران کودکی خود را به یاد می آورد که با یک چمدان، یک صندلی راحتی و کیسه ای که محتویات آن را هرگز ندیده بود، به آن خانه وارد شد. مردی را به یاد می آورد که مو نداشت و لباسی کتانی پوشیده بود که دکمه های طلایی داشت. ولی هیچ شباهتی به شاه خشت نداشت. زنی جوان و زیبا را به یاد می آورد که با دستهای گرم و خوش رایحه خود که هیچ شباهتی به دستهای لاغر و استخوانی بی بی خشت نداشت، به گیسوانش گل می زد و هر روز بعدازظهر او را به خیابانهای سبز دهکده می برد و می گرداند...
کتاب صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز با ترجمه کیومرث پارسای، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان خارجی، ادبیات، ادبیات داستانی
رمانی است بی نظیر به قلم گابریل گارسیا مارکز، ترجمه کیومرث پارسای، برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1982. اثر حاضر از زمان چاپش تا کنون بیش از سی میلیون نسخه فروش داشته و به بسیاری از زبان های دنیا ترجمه شده است؛ روایتی از داستان زندگی شش نسل از یک خانواده، ناپدید شدن افراد و مرگ های عجیب و باور نکردنی، سرگذشتی که بیشتر به یک زندگی جادو شده شباهت دارد و شخصیت ها و فضایی حقیقی که سرنوشتی خارج از روابط زندگی معمول دارند. این کتاب به سبک رئالیسم جادویی نگارش شده و سرشار از حوادث شگفت انگیز است.
تا زمانی که والدین خود را به خاک نسپاری، به خوشبختی دست نمی یابی!
ربه کا بر خود لرزید. در ذهنش، دوران کودکی خود را به یاد می آورد که با یک چمدان، یک صندلی راحتی و کیسه ای که محتویات آن را هرگز ندیده بود، به آن خانه وارد شد. مردی را به یاد می آورد که مو نداشت و لباسی کتانی پوشیده بود که دکمه های طلایی داشت. ولی هیچ شباهتی به شاه خشت نداشت. زنی جوان و زیبا را به یاد می آورد که با دستهای گرم و خوش رایحه خود که هیچ شباهتی به دستهای لاغر و استخوانی بی بی خشت نداشت، به گیسوانش گل می زد و هر روز بعدازظهر او را به خیابانهای سبز دهکده می برد و می گرداند...