کتاب شاهراه نوشته سینا دادخواه توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
سینا دادخواه اولین رمانش یوسفآباد خیابانِ سی و سوم را در نیمهی دوم دههی هشتاد منتشر کرد، رمانی که با بازتابهای فراوانی روبهرو شد. رمانِ دومش زیباتر ادامهی روند کار اول بود، و سومین رمانش شاهراه دغدغههای او را در سطح و ساختاری متفاوتتر به نمایش گذاشته است. شاهراه روایت پسر بودن است در تهرانِ سالهای اخیر. در بابِ پرسه زدن در شهر و درکِ رازها و خاطراتِ گذشتهای نهچندان دور. رمان دربارهی پسری است جوان که مدام گذشتهی خود را به یاد میآورد. گذشتهای که بخشی از آن با پدری خاص گره خورده و البته مکانهایی که او آنها را دوست داشته است.
دادخواه در روایتی بیوقفه، پیشرونده و مملو از تکههای ریز و درشتِ داستانی، پازلی با قطعاتِ فراوان ساخته که باید تکمیل شود. خوانندهی شاهراه با رمانی قصهگو و شهری روبهروست که تلاش میکند از دلِ مکانها حافظهی یک دورانِ مملو از تغییر را بازیابی کند؛ حافظهی دو دههی گذشته شاید. و این میان پسر گره میخورد در برخوردهایش با شهر، آزادیای که در پرسهزنیهای جسمی و ذهنیاش میسازد تا به رهایی برسد. و سؤال اینجاست که آیا رستگار خواهد شد؟ تازهترین رمانِ دادخواه راوی جستوجوی زمانی است «گمشده». دعوت به تماشای رنگهایی که مدام در فضا دورتر میشوند. عیشِ زیستن و خون داشتن...
رفتهام دنبال یار. نمایشنامهخوانی یکی از دوستانش است. قرار گذاشتهایم همراهش بروم، اما جلسه با شورای شهرسازی بیش از انتظار طول کشیده و تکست داده و معذرت خواستهام و برای بعدش قرار گذاشتهایم. چهارراه ولیعصر همیشه شلوغ است و برای دانشجوها سرشار از کافههای الهامبخش. زود رسیدهام. به ساعت نگاه میکنم؛ هنوز وقت دارم. شورای شهرسازی موافقت اصولی خود را با طرح پیادهراه میدان قدس تا تجریش اعلام کرده، اما عمرا اگر مغازهدارها به این راحتی بگذارند. اگر بشود چه جان دوبارهای بگیرد شمیران. چه آشتیها و مواجهاتی پا بگیرد در آن مسافت دویستمتری. برای اولینبار به عنوان یک معمار احساس میکنم حقِ شهر را ادا کرده و نقشی کوچک در شکلگیری یک ایدهٔ انقلابی داشتهام. آنقدر خون تازه میدود به رگهایم که در لحظه تصمیم میگیرم بر انفعال و تنبلی غلبه، و قراری را که مدتها قبل با خودم گذاشتهام عملی کنم. تا خیابان وصال و سازمان انتقال خون راه زیادی نیست. کارها سریع پیش میرود. به چند سؤال خجالتآور جواب میدهم و با چکوچانه و توضیح، مسئول مربوطه را راضی به گرفتن خون میکنم. دراز کشیدهام روی تخت سفید و انگشتها را به دستور پرستار بازوبسته میکنم. خون پُررنگ میرود تو کیسه. پنبه و چسبزخم. کیک و ساندیس. دوباره چهارراه و قرار دیدار.
پیاده میرویم تا خیابان جمهوری. میخواهد برای ضبط تمریناتشان یک رکوردر حرفهای بگیرد... دستدردست؛ سفیدبخت و آهسته... همان جا میگوید «میخوام آرزوت رو برآورده کنم.» آنقدر این چند وقت برایش صغرا کبرا بافتهام که منظورش را درجا میگیرم. «چهطور به این نتیجه رسیدی؟» کولهاش را روی شانه جابهجا میکند. «تو فکر کن خوابنما شدم!» کوله را ازش میگیرم تا سبکبارتر باشد. «پس خوابهای خوب برام دیدی.» قبل از آنکه درِ اتوماتیک اولین فروشگاه برایش باز شود، جوابم را داده «برای جفتمون.» زیر پل حافظ هستیم، اما انگار داریم در آن پیادهراه شلوغ و پُرخاطره قدم میزنیم. از فروشگاه بزرگ سونی که میآید بیرون، طبق معمول متوجه میشوم کار خودش را کرده و آنچه میخواسته از اولین جا تهیه کرده است. روزِ اوست و اعتراض و خُرده گرفتن در کار نیست. کیک و ساندیس را از کیفم درمیآورم و میدهم دستش. «بزن روشن شی.»
یک لحظه احساس میکنم کولهاش بر شانهام نیست و مثل یک پرنده پَر کشیده و رفته... میخواهم آرزویت را برآورده کنم؛ آیا واقعا میخواهی آرزویت برآورده شود؟ برای کسی که بارها مجبور به دفن آرزوهای جمعی شده، سخت است بازیابی و بازسازی و بازآرایی وقایع و آرزوهای فردی؛ تازه چه کسی باور میکند بر من بیست و چندساله عمر قرون گذشته و از هزار لشکر ــ جنگ پشه با حبشه ــ ساندیده و در هزار مراسم سرود دستهجمعی خواندهام...
کتاب شاهراه نوشته سینا دادخواه توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
سینا دادخواه اولین رمانش یوسفآباد خیابانِ سی و سوم را در نیمهی دوم دههی هشتاد منتشر کرد، رمانی که با بازتابهای فراوانی روبهرو شد. رمانِ دومش زیباتر ادامهی روند کار اول بود، و سومین رمانش شاهراه دغدغههای او را در سطح و ساختاری متفاوتتر به نمایش گذاشته است. شاهراه روایت پسر بودن است در تهرانِ سالهای اخیر. در بابِ پرسه زدن در شهر و درکِ رازها و خاطراتِ گذشتهای نهچندان دور. رمان دربارهی پسری است جوان که مدام گذشتهی خود را به یاد میآورد. گذشتهای که بخشی از آن با پدری خاص گره خورده و البته مکانهایی که او آنها را دوست داشته است.
دادخواه در روایتی بیوقفه، پیشرونده و مملو از تکههای ریز و درشتِ داستانی، پازلی با قطعاتِ فراوان ساخته که باید تکمیل شود. خوانندهی شاهراه با رمانی قصهگو و شهری روبهروست که تلاش میکند از دلِ مکانها حافظهی یک دورانِ مملو از تغییر را بازیابی کند؛ حافظهی دو دههی گذشته شاید. و این میان پسر گره میخورد در برخوردهایش با شهر، آزادیای که در پرسهزنیهای جسمی و ذهنیاش میسازد تا به رهایی برسد. و سؤال اینجاست که آیا رستگار خواهد شد؟ تازهترین رمانِ دادخواه راوی جستوجوی زمانی است «گمشده». دعوت به تماشای رنگهایی که مدام در فضا دورتر میشوند. عیشِ زیستن و خون داشتن...
رفتهام دنبال یار. نمایشنامهخوانی یکی از دوستانش است. قرار گذاشتهایم همراهش بروم، اما جلسه با شورای شهرسازی بیش از انتظار طول کشیده و تکست داده و معذرت خواستهام و برای بعدش قرار گذاشتهایم. چهارراه ولیعصر همیشه شلوغ است و برای دانشجوها سرشار از کافههای الهامبخش. زود رسیدهام. به ساعت نگاه میکنم؛ هنوز وقت دارم. شورای شهرسازی موافقت اصولی خود را با طرح پیادهراه میدان قدس تا تجریش اعلام کرده، اما عمرا اگر مغازهدارها به این راحتی بگذارند. اگر بشود چه جان دوبارهای بگیرد شمیران. چه آشتیها و مواجهاتی پا بگیرد در آن مسافت دویستمتری. برای اولینبار به عنوان یک معمار احساس میکنم حقِ شهر را ادا کرده و نقشی کوچک در شکلگیری یک ایدهٔ انقلابی داشتهام. آنقدر خون تازه میدود به رگهایم که در لحظه تصمیم میگیرم بر انفعال و تنبلی غلبه، و قراری را که مدتها قبل با خودم گذاشتهام عملی کنم. تا خیابان وصال و سازمان انتقال خون راه زیادی نیست. کارها سریع پیش میرود. به چند سؤال خجالتآور جواب میدهم و با چکوچانه و توضیح، مسئول مربوطه را راضی به گرفتن خون میکنم. دراز کشیدهام روی تخت سفید و انگشتها را به دستور پرستار بازوبسته میکنم. خون پُررنگ میرود تو کیسه. پنبه و چسبزخم. کیک و ساندیس. دوباره چهارراه و قرار دیدار.
پیاده میرویم تا خیابان جمهوری. میخواهد برای ضبط تمریناتشان یک رکوردر حرفهای بگیرد... دستدردست؛ سفیدبخت و آهسته... همان جا میگوید «میخوام آرزوت رو برآورده کنم.» آنقدر این چند وقت برایش صغرا کبرا بافتهام که منظورش را درجا میگیرم. «چهطور به این نتیجه رسیدی؟» کولهاش را روی شانه جابهجا میکند. «تو فکر کن خوابنما شدم!» کوله را ازش میگیرم تا سبکبارتر باشد. «پس خوابهای خوب برام دیدی.» قبل از آنکه درِ اتوماتیک اولین فروشگاه برایش باز شود، جوابم را داده «برای جفتمون.» زیر پل حافظ هستیم، اما انگار داریم در آن پیادهراه شلوغ و پُرخاطره قدم میزنیم. از فروشگاه بزرگ سونی که میآید بیرون، طبق معمول متوجه میشوم کار خودش را کرده و آنچه میخواسته از اولین جا تهیه کرده است. روزِ اوست و اعتراض و خُرده گرفتن در کار نیست. کیک و ساندیس را از کیفم درمیآورم و میدهم دستش. «بزن روشن شی.»
یک لحظه احساس میکنم کولهاش بر شانهام نیست و مثل یک پرنده پَر کشیده و رفته... میخواهم آرزویت را برآورده کنم؛ آیا واقعا میخواهی آرزویت برآورده شود؟ برای کسی که بارها مجبور به دفن آرزوهای جمعی شده، سخت است بازیابی و بازسازی و بازآرایی وقایع و آرزوهای فردی؛ تازه چه کسی باور میکند بر من بیست و چندساله عمر قرون گذشته و از هزار لشکر ــ جنگ پشه با حبشه ــ ساندیده و در هزار مراسم سرود دستهجمعی خواندهام...