کتاب سمک عیار دوره 3 جلدی نوشته فرامرز بن عبدالله الکاتب الرجانی توسط انتشارات بهزاد با موضوع زبان و ادبیات فارسی، رمان فارسی، داستان های فارسی به چاپ رسیده است.
سمك عیار از قدیمیترین افسانه های ایرانی است كه از هجوم تاتار و حملات تیمور در امان مانده و به مردمان روزگار بعد از خود رسیده است.
این داستان در دورانی شكل گرفته كه اروپا در تاریكی قرون وسطی گرفتار بوده و ادبیاتش در ابتدای مسیر رشد قرار داشته است و با این وجود چنین اثر ارزشمندی از ذهن توانمند یك ایرانی به وجود آمده است. عیاران گروهی از جوانمردانند و سمك عیار ستایشی است برای دلیری، پاكدلی و جوانمردی آنان
بیابانی دیدم چنان سهمناك كه از ترس آن بسهمیدم از بسیاری دود و غبار كه از آن بیابان برمی آمد. از گوشه ای خیمه ای دیدم زده، پیش آن خیمه رفتم. حصیری دیدم كشیده و نطع افكنده و بالش افكنده و شخص خفته. چون آواز پای من بشنید باز نشست و به پای برآمد. دختری دیدم هرگز به جمال وی هیچ دختری ندیده بودم. فتنه ی جمال وی گشتم و دل به وی دادم و دیده بر دیدار وی گماشتم. نگاه كردم سقراقی دیدم نهاده، گفتم دستوری باشد كه شربتی آب باز خورم؟ گفت چرا نخوری آب از برای آن باشد كه باز خورند. بنده آن سقراق به دم نهادم، هنوز تمام نخورده بودم كه از خود بی خود شدم. و چون با خود آمدم پهلوانان را دیدم بر بالین من نشسته، نه خیمه و نه دختر هیچ ندیدم. گریه بر من افتاد. چشم من ناگهان بر انگشت افتاد، این انگشتری در انگشت دیدم. مهری بر آن نقش كرده است. این بگفت و انگشتری به دست پدر داد
کتاب سمک عیار دوره 3 جلدی نوشته فرامرز بن عبدالله الکاتب الرجانی توسط انتشارات بهزاد با موضوع زبان و ادبیات فارسی، رمان فارسی، داستان های فارسی به چاپ رسیده است.
سمك عیار از قدیمیترین افسانه های ایرانی است كه از هجوم تاتار و حملات تیمور در امان مانده و به مردمان روزگار بعد از خود رسیده است.
این داستان در دورانی شكل گرفته كه اروپا در تاریكی قرون وسطی گرفتار بوده و ادبیاتش در ابتدای مسیر رشد قرار داشته است و با این وجود چنین اثر ارزشمندی از ذهن توانمند یك ایرانی به وجود آمده است. عیاران گروهی از جوانمردانند و سمك عیار ستایشی است برای دلیری، پاكدلی و جوانمردی آنان
بیابانی دیدم چنان سهمناك كه از ترس آن بسهمیدم از بسیاری دود و غبار كه از آن بیابان برمی آمد. از گوشه ای خیمه ای دیدم زده، پیش آن خیمه رفتم. حصیری دیدم كشیده و نطع افكنده و بالش افكنده و شخص خفته. چون آواز پای من بشنید باز نشست و به پای برآمد. دختری دیدم هرگز به جمال وی هیچ دختری ندیده بودم. فتنه ی جمال وی گشتم و دل به وی دادم و دیده بر دیدار وی گماشتم. نگاه كردم سقراقی دیدم نهاده، گفتم دستوری باشد كه شربتی آب باز خورم؟ گفت چرا نخوری آب از برای آن باشد كه باز خورند. بنده آن سقراق به دم نهادم، هنوز تمام نخورده بودم كه از خود بی خود شدم. و چون با خود آمدم پهلوانان را دیدم بر بالین من نشسته، نه خیمه و نه دختر هیچ ندیدم. گریه بر من افتاد. چشم من ناگهان بر انگشت افتاد، این انگشتری در انگشت دیدم. مهری بر آن نقش كرده است. این بگفت و انگشتری به دست پدر داد