کتاب ساعت های استخوانی نوشته دیوید میچل با ترجمه آرش خوش صفا توسط انتشارات روزگار، گوهسار با موضوع ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
هالی اسکایز در سن 15 سالگی بعد از دعوایی شدید با مادرش، خانه و زندگیاش را ترک میکند. او یک نوجوان عادی نیست و از قدرت ذهنی خارقالعادهایی برخوردار است. هالی از شهر فاصله میگیرد و هرچه به مناطق روستایی انگلیس نزدیکتر میشود، اتفاقات عجیبی برایش رخ میدهد یا شاید هم تغییر واقعیتهای ذهنی او، کابوسی در بیداری برایش رقم میزند. داستان به همینجا ختم نمیشود، بلکه اتفاقاتی رازآلود همهی جنبههای زندگی هالی و اطرافیانش را تحت تأثیر قرار میدهد.
سوتهای حلبی، صداهای ناهنجار، آواز پرنده و فرشتهای که روی شیشهی رنگی پنجره نقش بسته. الان خوب یادم میآید که کلیسای کوچولوی جزایر گِرِین با درخشش نخستین رگههای آفتاب سپیده دم برقش افتاد توی چشمم. مامان. یک جر و بحث. اِستِلا و وینی، توی بغل هم. به هم آمدنِ گلویم. فکر میکنم اگر آدم بخواهد مردی که مدتها توی وجودش بوده را بیخیال شود باید خیلی حوصله به خرج بدهد. عشق وقتهایی که سر ذوق باشد خیلی به آدم حال میدهد ولی وقتی یک چرخش بلنگد، آدم باید تاوان همهی آن لذتها را یکجا بدهد. تایمِکسَم را که نگاه میکنم میبینم ساعت شده 06:03، یکشنبه. اِد بروبِک: آنجاست، هنوز هم روی آن کاهها خوابیده، دهانش عین غار باز شده، موهایش از هم وا رفته. کلاه بیسبالش هم همچنان خیلی دقیق روی پیراهن چوببریاش که تاشده آمده بالا جا خوش کرده. چشمهای خوابآلودم را میمالم. داشتم خواب جَکو و خانم کُنستانتین را میدیدم که پشت یک جور پرده که انگار توی آسمان بود ایستاده بودند و یکسری پلهی سنگی هم آنجا بود، درست مانند همانهایی که توی فیلم ایندیانا جونز دیده بودم...
کتاب ساعت های استخوانی نوشته دیوید میچل با ترجمه آرش خوش صفا توسط انتشارات روزگار، گوهسار با موضوع ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
هالی اسکایز در سن 15 سالگی بعد از دعوایی شدید با مادرش، خانه و زندگیاش را ترک میکند. او یک نوجوان عادی نیست و از قدرت ذهنی خارقالعادهایی برخوردار است. هالی از شهر فاصله میگیرد و هرچه به مناطق روستایی انگلیس نزدیکتر میشود، اتفاقات عجیبی برایش رخ میدهد یا شاید هم تغییر واقعیتهای ذهنی او، کابوسی در بیداری برایش رقم میزند. داستان به همینجا ختم نمیشود، بلکه اتفاقاتی رازآلود همهی جنبههای زندگی هالی و اطرافیانش را تحت تأثیر قرار میدهد.
سوتهای حلبی، صداهای ناهنجار، آواز پرنده و فرشتهای که روی شیشهی رنگی پنجره نقش بسته. الان خوب یادم میآید که کلیسای کوچولوی جزایر گِرِین با درخشش نخستین رگههای آفتاب سپیده دم برقش افتاد توی چشمم. مامان. یک جر و بحث. اِستِلا و وینی، توی بغل هم. به هم آمدنِ گلویم. فکر میکنم اگر آدم بخواهد مردی که مدتها توی وجودش بوده را بیخیال شود باید خیلی حوصله به خرج بدهد. عشق وقتهایی که سر ذوق باشد خیلی به آدم حال میدهد ولی وقتی یک چرخش بلنگد، آدم باید تاوان همهی آن لذتها را یکجا بدهد. تایمِکسَم را که نگاه میکنم میبینم ساعت شده 06:03، یکشنبه. اِد بروبِک: آنجاست، هنوز هم روی آن کاهها خوابیده، دهانش عین غار باز شده، موهایش از هم وا رفته. کلاه بیسبالش هم همچنان خیلی دقیق روی پیراهن چوببریاش که تاشده آمده بالا جا خوش کرده. چشمهای خوابآلودم را میمالم. داشتم خواب جَکو و خانم کُنستانتین را میدیدم که پشت یک جور پرده که انگار توی آسمان بود ایستاده بودند و یکسری پلهی سنگی هم آنجا بود، درست مانند همانهایی که توی فیلم ایندیانا جونز دیده بودم...