کتاب در آغوش نور 6 (مسیری سریع برای رسیدن به بهشت) نوشته ندا داگرتی ترجمه فریده مهدوی دامغانی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع فلسفه، روانشناسی، حکمت به چاپ رسیده است.
شخصی بی توجه به زندگی معنوی و روحانی که اعتقادی به معاد نداشته، در کتاب پیش رو از تجربۀ خود از عالم مرگ و بازگشت از آن می گوید. تجربه ای که او را در مسیری خاص قرار داد تا به شناخت باطن خویشتن دست پیدا کرده و آگاهی روحانی و معنوی مورد نیاز خود را بیابد.
من و دن بر فراز جنگل دن گل شناور شدیم و من برج های مرتفع کلیسای قدیس سنت گبریل را شناختم. با همان حالت شناور، از کنار آن ها گذشتیم. ما همچنان در هوا پرواز می کردیم، تا سرانجام، درست بر فراز خیابان الم، بر روی سطح زمینی آسفالتی حضور یافتیم. برای لحظه ای آرام و بی دغدغه از حرکت خود دست کشیدیم و به خانۀ مادربزرگم نظر انداختیم. شبی تاریک و ساکت بود. هیچ موجود زنده ای در خیابان ها مشاهده نمی شد. لحظه ای سرشار از آرامش و یادآوری خاطرات شیرین دوران کودکی ام بود. همچنان که در هوا تعمق و تامل می کردم، از آن لحظه، لذتی بس عمیق بردم و سرانجام به صلح و آرامشی ملکوتی دست یافتم.
ناگهان شب تاریک محو گشت و بی درنگ آسمانِ درخشانِ یک روز تابستانی، با رنگ آبی خیره کننده و عاری از ابر، جایگزین شد. با این حال، نوری که از آن صحنه عبور می کرد، نور خدا بود. احساس می کردم که نه تنها خودم، بلکه همۀ چیزهایی که در اطرافم بود، با نور الهی، در آغوش گرفته شد…
احساس آرامش و خشنودی و رضایت و شادمانی می کردم. عشق الهی را که از میان تمام آفرینش او به هر سو جریان می یافت، به خوبی احساس می کردم. من و دن هنوز هم بر فراز خیابان الم در هوا شناور مانده بودیم، اما به نظرمان می رسید که همه چیز در برابرمان، حالتی نو و تازه پیدا کرده است.
کتاب در آغوش نور 6 (مسیری سریع برای رسیدن به بهشت) نوشته ندا داگرتی ترجمه فریده مهدوی دامغانی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع فلسفه، روانشناسی، حکمت به چاپ رسیده است.
شخصی بی توجه به زندگی معنوی و روحانی که اعتقادی به معاد نداشته، در کتاب پیش رو از تجربۀ خود از عالم مرگ و بازگشت از آن می گوید. تجربه ای که او را در مسیری خاص قرار داد تا به شناخت باطن خویشتن دست پیدا کرده و آگاهی روحانی و معنوی مورد نیاز خود را بیابد.
من و دن بر فراز جنگل دن گل شناور شدیم و من برج های مرتفع کلیسای قدیس سنت گبریل را شناختم. با همان حالت شناور، از کنار آن ها گذشتیم. ما همچنان در هوا پرواز می کردیم، تا سرانجام، درست بر فراز خیابان الم، بر روی سطح زمینی آسفالتی حضور یافتیم. برای لحظه ای آرام و بی دغدغه از حرکت خود دست کشیدیم و به خانۀ مادربزرگم نظر انداختیم. شبی تاریک و ساکت بود. هیچ موجود زنده ای در خیابان ها مشاهده نمی شد. لحظه ای سرشار از آرامش و یادآوری خاطرات شیرین دوران کودکی ام بود. همچنان که در هوا تعمق و تامل می کردم، از آن لحظه، لذتی بس عمیق بردم و سرانجام به صلح و آرامشی ملکوتی دست یافتم.
ناگهان شب تاریک محو گشت و بی درنگ آسمانِ درخشانِ یک روز تابستانی، با رنگ آبی خیره کننده و عاری از ابر، جایگزین شد. با این حال، نوری که از آن صحنه عبور می کرد، نور خدا بود. احساس می کردم که نه تنها خودم، بلکه همۀ چیزهایی که در اطرافم بود، با نور الهی، در آغوش گرفته شد…
احساس آرامش و خشنودی و رضایت و شادمانی می کردم. عشق الهی را که از میان تمام آفرینش او به هر سو جریان می یافت، به خوبی احساس می کردم. من و دن هنوز هم بر فراز خیابان الم در هوا شناور مانده بودیم، اما به نظرمان می رسید که همه چیز در برابرمان، حالتی نو و تازه پیدا کرده است.