کتاب در آغوش نور 5 (بازگشت از فردا) نوشته جرج ریچی ترجمه فریده مهدوی دامغانی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع فلسفه، روانشناسی، عرفان و حکمت به چاپ رسیده است
این کتاب روایتگر تجربه نزدیک به مرگ پزشک با سابقه ای است که به عنوان روانکاو فعالیت دارد، او هنگامی که با یکی از مراجعان خود مواجه می شود و مرد را در استانه مرگ می یابد تصمیم می گیرد تا حقیقتی غیرقابل باور از زندگی خود را رونمایی کند، حقیقتی که ماجرای آن به دوران جوانی اش و روزگاری که چیزی بیش از یک سرباز صفر بیست ساله نبوده باز می گردد، سربازی که در پی هوای نامطلوب دچار عارضه می شود و روح از بدنش بیرون می رود. او از آنچه که به دنبال این واقعه دیده، شنیده و تجربه کرده می گوید و از حقایقی شگفت انگیز حکایت می کند.
آن هنگام که ابراز می دارم «او هر آن چه را لازم بود درباره من می دانست»، صرفا جمله ای است که با نگاه کردن به آن موجود مقدس در وجود خویش احساس می کردم. زیرا در آن اتاقک، در حضور آن موجود آسمانی و نورانی، همزمان به طور تعجب آوری، همه وقایع زندگی ام یک به یک، در برابر دیدگانم مرور می شد! هرچند اینک، برای نقل همه این وقایع به صورت همزمان، ناگزیرم به صورت جداگانه از هریک سخن گویم و به توصیف هر ماجرا بپردازم. در آن لحظات، هر آن چه را از همان آغاز حیاتم در زمین برایم روی داده بود، دربرابر دیدگانم مشاهده می کردم. به صورت تصاویری بزرگ و کامل. همه چیز گذشته و حال، همزمان برایم تحقق می یافت. همه چیز، ماهیتی کنونی و آنی داشت.
این که چگونه تمام این اوضاع می توانست وجود داشته باشد، از میزان درک من فراتر می رفت. من هرگز تا پیش از آن لحظه، با چنین زمان عجیبی مواجه نشده بودم. هرگز با چنین فضای عجیبی رویارو نگشته بودم. آن اتاقک کوچک یک نفره، همچنان قابل رویت بود، اما دیگر به هیچ وجه ما را در چارچوب تنگ و کوچک خود محدود نمی ساخت. به جای آن، از هر سو، نوعی حصار عظیم سر به آسمان برافراشته بود، با این تفاوت که درون این حصار، اشکال و انسان هایی به صورت سه بعدی حضور داشتند و می توانستند حرکت کنند و سخن بگویند.
و بسیاری از این اشکال، خود من بودند. با حالتی مبهوت و شگفت زده، به تماشای خود پرداختم و خود را در کنار تخته سیاهی در کلاس سوم ابتدایی دیدم، در حالی که مشغول هجی کردن برخی کلمات در برابر آموزگارم بودم. سپس نوبت دریافت نشان عقابم از دست سرپیشاهنگ گروهمان فرارسید. سپس پاپا دبنی را دیدم که در صندلی چرخ دارش حضور داشت و من مشغول هل دادن او به سوی ایوان خانه در زیر نور ملایم آفتاب بودم…
کتاب در آغوش نور 5 (بازگشت از فردا) نوشته جرج ریچی ترجمه فریده مهدوی دامغانی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع فلسفه، روانشناسی، عرفان و حکمت به چاپ رسیده است
این کتاب روایتگر تجربه نزدیک به مرگ پزشک با سابقه ای است که به عنوان روانکاو فعالیت دارد، او هنگامی که با یکی از مراجعان خود مواجه می شود و مرد را در استانه مرگ می یابد تصمیم می گیرد تا حقیقتی غیرقابل باور از زندگی خود را رونمایی کند، حقیقتی که ماجرای آن به دوران جوانی اش و روزگاری که چیزی بیش از یک سرباز صفر بیست ساله نبوده باز می گردد، سربازی که در پی هوای نامطلوب دچار عارضه می شود و روح از بدنش بیرون می رود. او از آنچه که به دنبال این واقعه دیده، شنیده و تجربه کرده می گوید و از حقایقی شگفت انگیز حکایت می کند.
آن هنگام که ابراز می دارم «او هر آن چه را لازم بود درباره من می دانست»، صرفا جمله ای است که با نگاه کردن به آن موجود مقدس در وجود خویش احساس می کردم. زیرا در آن اتاقک، در حضور آن موجود آسمانی و نورانی، همزمان به طور تعجب آوری، همه وقایع زندگی ام یک به یک، در برابر دیدگانم مرور می شد! هرچند اینک، برای نقل همه این وقایع به صورت همزمان، ناگزیرم به صورت جداگانه از هریک سخن گویم و به توصیف هر ماجرا بپردازم. در آن لحظات، هر آن چه را از همان آغاز حیاتم در زمین برایم روی داده بود، دربرابر دیدگانم مشاهده می کردم. به صورت تصاویری بزرگ و کامل. همه چیز گذشته و حال، همزمان برایم تحقق می یافت. همه چیز، ماهیتی کنونی و آنی داشت.
این که چگونه تمام این اوضاع می توانست وجود داشته باشد، از میزان درک من فراتر می رفت. من هرگز تا پیش از آن لحظه، با چنین زمان عجیبی مواجه نشده بودم. هرگز با چنین فضای عجیبی رویارو نگشته بودم. آن اتاقک کوچک یک نفره، همچنان قابل رویت بود، اما دیگر به هیچ وجه ما را در چارچوب تنگ و کوچک خود محدود نمی ساخت. به جای آن، از هر سو، نوعی حصار عظیم سر به آسمان برافراشته بود، با این تفاوت که درون این حصار، اشکال و انسان هایی به صورت سه بعدی حضور داشتند و می توانستند حرکت کنند و سخن بگویند.
و بسیاری از این اشکال، خود من بودند. با حالتی مبهوت و شگفت زده، به تماشای خود پرداختم و خود را در کنار تخته سیاهی در کلاس سوم ابتدایی دیدم، در حالی که مشغول هجی کردن برخی کلمات در برابر آموزگارم بودم. سپس نوبت دریافت نشان عقابم از دست سرپیشاهنگ گروهمان فرارسید. سپس پاپا دبنی را دیدم که در صندلی چرخ دارش حضور داشت و من مشغول هل دادن او به سوی ایوان خانه در زیر نور ملایم آفتاب بودم…