کتاب ثریا در اغما نوشته اسماعیل فصیح توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی به چاپ رسیده است.
این کتاب روایتگر ماجرایی پیرامون جلال آریان است که خواننده را گاه به گرمای آبادان می برد و گاه مهمان کافه های پاریس می کند؛ در حالی که ایران دومین ماه از جنگ را پشت سر می گذارد، جلال آریان برای رسیدگی به وضعیت خواهرزاده اش ثریا که به کما رفته راهی فرانسه می شود و همین سفر او را با ایرانیان ساکن پاریس رو به رو می کند. فصیح در رمان خود به هنرمندان، سیاستمداران و نظامی هایی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند نظری دارد و با وجود حکایت از شرایطی که در آن برهه تاریخی بر ایران و ایرانیان حکم می راند از قضاوت مستقیم خودداری کرده و این اختیار را به خواننده می بخشد که خود پیرامون همه آن چه حکایت می شود تصمیم بگیرد.
جوانکی که شبها پشت پیشخان هتل است دارد کتاب می خواند. کلیدم را می گیرم و با آسانسور می روم بالا. اتاق گرم است و من بدون اینکه چراغ را روشن کنم لخت می شوم و می لغزم وسط رختخواب. ملافه ها سفید و شق و رق اند، که بد هم نیست. رادیو ترانزیستوری کوچکم را که دم دستم است روشن می کنم. آن را روی یکی از ایستگاههای انگلیسی که دارد اخبار و تفسیرهای پرت و پلای سیاسی پخش می کند می گذارم. کله م هنوز منگ است. با این حال سیگار دیگری از روی میز کنار تخت برمی دارم و روشن می کنم و به لیلا فکر می کنم.
همانطور که توی تاریکی دراز کشیده ام و جاسیگاری روی سینه ام است، مغزم را تکه تکه وسط لایه های دود می پیچانم، و خرده خرده توی تاریکی سیال اتاق ول می کنم. وقتی خیلی جوان بودم و تازه از کابوس های درخونگاه و خیابان شاپور به خارج فرار کرده بودم جوری بود که شبها دوست نداشتم حتی بدون نور بخوابم. می ترسیدم. توی تاریکی خوره های درخونگاه می ریختند مغزم را می خوردند. اما حالا از نور بدم می آید. حالا نور بد است. مثل خیلی چیزهای دیگر که آن وقتها خوب بود و حالا بد است. حالا در تاریکی خیلی چیزهای گذشته را می بینم که از حالا بهتر بود -حتی خوره های بچگی در درخونگاه…
وقتی ته سیگار را خاموش می کنم، تمام کله ام از شدت منگی دود گرفته. اما چشم هایم را که می بندم بین خواب و بیداری باز صورت لیلا آزاده و یاد لیلا آزاده روی قشر مخم سرازیر می شود… بعد یادهای دیگر با آن قاطی می شود. یاد دورانی که پس از مرگ زنم از امریکا به ایران برگشته بودم و تنها بودم و دنبال کار می گشتم. و بعد بیماری برادرم یوسف و بعد مرگ او. بعد در پاییزی هستم که با لیلا آزاده دمخور بودم. او تازه از یکی دو تا از شوهرهایش طلاق گرفته بود و یک نفر می خواست که گوشه ای خارج از حلقه ی فامیل و دوستانش دق دلی خالی کند. در آن موقع او داشت کتاب کوچکی را برای یک موسسه انتشاراتی در تهران ترجمه می کرد و ما هردو در آنجا دوست مشترکی داشتیم. لیلا آزاده جوان و خیلی حساس و خیلی زیبا بود-ولی معلوم بود هرگز بین او و من چیز پایداری به وجود نمی آید، چون او همان طوری که بود بود و من هم گاو خام. وانگهی در محفل لیلا آزاده هیچ کس دنبال چیزهای پایدار و ساده زندگی نمی رفت. دنیای او از مایه هنر و احساس و خلاقیت و جوهر عشق و شور زندگی بود. من فقط زاپاس بودم.
کتاب ثریا در اغما نوشته اسماعیل فصیح توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی به چاپ رسیده است.
این کتاب روایتگر ماجرایی پیرامون جلال آریان است که خواننده را گاه به گرمای آبادان می برد و گاه مهمان کافه های پاریس می کند؛ در حالی که ایران دومین ماه از جنگ را پشت سر می گذارد، جلال آریان برای رسیدگی به وضعیت خواهرزاده اش ثریا که به کما رفته راهی فرانسه می شود و همین سفر او را با ایرانیان ساکن پاریس رو به رو می کند. فصیح در رمان خود به هنرمندان، سیاستمداران و نظامی هایی که بعد از انقلاب ایران را ترک کردند نظری دارد و با وجود حکایت از شرایطی که در آن برهه تاریخی بر ایران و ایرانیان حکم می راند از قضاوت مستقیم خودداری کرده و این اختیار را به خواننده می بخشد که خود پیرامون همه آن چه حکایت می شود تصمیم بگیرد.
جوانکی که شبها پشت پیشخان هتل است دارد کتاب می خواند. کلیدم را می گیرم و با آسانسور می روم بالا. اتاق گرم است و من بدون اینکه چراغ را روشن کنم لخت می شوم و می لغزم وسط رختخواب. ملافه ها سفید و شق و رق اند، که بد هم نیست. رادیو ترانزیستوری کوچکم را که دم دستم است روشن می کنم. آن را روی یکی از ایستگاههای انگلیسی که دارد اخبار و تفسیرهای پرت و پلای سیاسی پخش می کند می گذارم. کله م هنوز منگ است. با این حال سیگار دیگری از روی میز کنار تخت برمی دارم و روشن می کنم و به لیلا فکر می کنم.
همانطور که توی تاریکی دراز کشیده ام و جاسیگاری روی سینه ام است، مغزم را تکه تکه وسط لایه های دود می پیچانم، و خرده خرده توی تاریکی سیال اتاق ول می کنم. وقتی خیلی جوان بودم و تازه از کابوس های درخونگاه و خیابان شاپور به خارج فرار کرده بودم جوری بود که شبها دوست نداشتم حتی بدون نور بخوابم. می ترسیدم. توی تاریکی خوره های درخونگاه می ریختند مغزم را می خوردند. اما حالا از نور بدم می آید. حالا نور بد است. مثل خیلی چیزهای دیگر که آن وقتها خوب بود و حالا بد است. حالا در تاریکی خیلی چیزهای گذشته را می بینم که از حالا بهتر بود -حتی خوره های بچگی در درخونگاه…
وقتی ته سیگار را خاموش می کنم، تمام کله ام از شدت منگی دود گرفته. اما چشم هایم را که می بندم بین خواب و بیداری باز صورت لیلا آزاده و یاد لیلا آزاده روی قشر مخم سرازیر می شود… بعد یادهای دیگر با آن قاطی می شود. یاد دورانی که پس از مرگ زنم از امریکا به ایران برگشته بودم و تنها بودم و دنبال کار می گشتم. و بعد بیماری برادرم یوسف و بعد مرگ او. بعد در پاییزی هستم که با لیلا آزاده دمخور بودم. او تازه از یکی دو تا از شوهرهایش طلاق گرفته بود و یک نفر می خواست که گوشه ای خارج از حلقه ی فامیل و دوستانش دق دلی خالی کند. در آن موقع او داشت کتاب کوچکی را برای یک موسسه انتشاراتی در تهران ترجمه می کرد و ما هردو در آنجا دوست مشترکی داشتیم. لیلا آزاده جوان و خیلی حساس و خیلی زیبا بود-ولی معلوم بود هرگز بین او و من چیز پایداری به وجود نمی آید، چون او همان طوری که بود بود و من هم گاو خام. وانگهی در محفل لیلا آزاده هیچ کس دنبال چیزهای پایدار و ساده زندگی نمی رفت. دنیای او از مایه هنر و احساس و خلاقیت و جوهر عشق و شور زندگی بود. من فقط زاپاس بودم.