کتاب افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی

کتاب افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی نوشته محسن دامادی توسط انتشارات چشمه به چاپئرسیده است.

موضوع کتاب شامل ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی می باشد.

 

افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی

بخشی از متن کتاب

من ماندم و پدرم. کنارم ایستاد. گفت مانی، بابا. گفتم بله. دستم را گرفت. چیزی نگفت. راجو از پشت‌سر آمد، مثل گربه نوک‌پا رفت چراغ‌الکلی را خاموش کرد، سرنگ آرام گرفت. برگشت جلوِ در ایستاد. پدرم با او کاری نداشت. راجو گفت دکتر ناراحت بود. گفتم چون امروز آمپول نزد. پدرم گفت ارواح پدرش. راجو نزدیک شد. پدرم کاری نداشت. با گریه گفت دیدی این دکتر بی‌دین با بچه‌ام چه کرد؟ راجو سر تکان داد، حالتی بین دیده و ندیده. پدرم از راجو ناامید شد. رو به خدا کرد، گفت تو خواستی، حرفی ندارم، اما قرارمان این نبود. لابد با خدا شرط‌وشروطی کرده بود، داشت به رُخَش می‌کشید. گفت مانی؟ گفتم بله. ایستاد. خط قوس گنبد سقفْ مثل تیغهٔ شمشیر بالای سرش بود. گفت خودت بگو به مادرت چه بگویم؟ یک‌بار هم دیدم پدرم حرف حکیمانه ندارد!

"توی بازار می‌گویند این‌همه دانایی و حکمت از کجا آمده!"

پدرم به رخ می‌کشید که سواد ندارد ولی داناست. توی خانه هم حرف حکیمانه می‌زد. می‌گفت همه توی حکمت حرف او می‌مانند. به مادرم می‌گفت، صبر می‌کرد اثر حرفش را ببیند. با لبخند مادرم کیف می‌کرد. ستاره گفت حتماً راست می‌گوید. گفتم پدرم که مثل تو و بهنام کتاب نخوانده. گفت دانایی به خواندن نیست. وقتی دوباره پدرم از حکمتِ حرف خودش گفت، کیف کردم تا خوشحال شود. گفتم دانایی به تجربه است. پدرم خوشش آمد. گفت حلال‌زاده‌ای. این حرف را از کی یاد گرفتی؟ نگفتم از ستاره‌خانم. خجالت کشیدم. گفتم خودم بلدم. گفت گل گفتی.

نمی‌دانست حرف ستاره بوی گُل دارد. توی دفتر بهنام هم از این حرف‌ها بود. دفتر بهنام پیش من بود. ستاره گفت امانت است. بهنام نوشته بود حرف از دل بیاید، رنگ احساس دارد. احساس می‌رود توی نگاه.

راز نگاه ستاره همین بود.

حبیب گفت چشم را همه دارند. نگاه فرق دارد. حبیب شاعر بود. بیخود نمی‌گفت. خیلی خواستم نگاه ستاره را ببینم، نتوانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. بهنام نوشته بود چشم آینهٔ وجود است، ریا کند، حرف آدم رنگ دروغ می‌گیرد. توی دفترم نوشتم. بعد ــ از خودم ــ نوشتم هیچ چشمی مثل چشم‌های ستاره نیست.

پدرم جلوِ در ایستاد. قدش اندازهٔ در چوبیِ مطب بود. دکتر جانسن خم می‌شد رد شود. پدرم به راجو گفت نمی‌خواهی شریک جنایت این لامذهب باشی؟ راجو مثل بَره نگاه کرد. یعنی نمی‌خواهد. مانده بودم کی جنایت کرده. پدرم گفت شکایت می‌کنم. خواست راجو به دکتر جانسن بگوید. گفته بود هر حرفی از من شنیدید، حکمتی دارد. نگویید چرا گفتی؟ گاه به در باید گفت، دیوار بشنود. گفت شکایتم به جایی نرسد، حوالهٔ دکتر جانسن به خدا. شاید همین شرط را با خدا کرده بود. راجو گفت بگویید کسی بیاید. 

چرا خرید از آژانس کتاب؟

خرید از آژانس کتاب به شما این اطمینان را می‌دهد که نسخه اصلی و به‌روز کتاب افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی را دریافت خواهید کرد. ما با ارائه خدمات سریع، ارسال امن و قیمت مناسب، تجربه خریدی آسان و مطمئن را برای شما فراهم می‌آوریم.

برای خرید این کتاب و مشاهده کتاب‌های دیگر، به فروشگاه آنلاین آژانس کتاب مراجعه کنید.

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • موجود در انبار
180,000
٪20
144,000 تومان
توضیحات

کتاب افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی نوشته محسن دامادی توسط انتشارات چشمه به چاپئرسیده است.

موضوع کتاب شامل ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی می باشد.

 

افسانه ی یک نجیب زاده ی ایرانی

بخشی از متن کتاب

من ماندم و پدرم. کنارم ایستاد. گفت مانی، بابا. گفتم بله. دستم را گرفت. چیزی نگفت. راجو از پشت‌سر آمد، مثل گربه نوک‌پا رفت چراغ‌الکلی را خاموش کرد، سرنگ آرام گرفت. برگشت جلوِ در ایستاد. پدرم با او کاری نداشت. راجو گفت دکتر ناراحت بود. گفتم چون امروز آمپول نزد. پدرم گفت ارواح پدرش. راجو نزدیک شد. پدرم کاری نداشت. با گریه گفت دیدی این دکتر بی‌دین با بچه‌ام چه کرد؟ راجو سر تکان داد، حالتی بین دیده و ندیده. پدرم از راجو ناامید شد. رو به خدا کرد، گفت تو خواستی، حرفی ندارم، اما قرارمان این نبود. لابد با خدا شرط‌وشروطی کرده بود، داشت به رُخَش می‌کشید. گفت مانی؟ گفتم بله. ایستاد. خط قوس گنبد سقفْ مثل تیغهٔ شمشیر بالای سرش بود. گفت خودت بگو به مادرت چه بگویم؟ یک‌بار هم دیدم پدرم حرف حکیمانه ندارد!

"توی بازار می‌گویند این‌همه دانایی و حکمت از کجا آمده!"

پدرم به رخ می‌کشید که سواد ندارد ولی داناست. توی خانه هم حرف حکیمانه می‌زد. می‌گفت همه توی حکمت حرف او می‌مانند. به مادرم می‌گفت، صبر می‌کرد اثر حرفش را ببیند. با لبخند مادرم کیف می‌کرد. ستاره گفت حتماً راست می‌گوید. گفتم پدرم که مثل تو و بهنام کتاب نخوانده. گفت دانایی به خواندن نیست. وقتی دوباره پدرم از حکمتِ حرف خودش گفت، کیف کردم تا خوشحال شود. گفتم دانایی به تجربه است. پدرم خوشش آمد. گفت حلال‌زاده‌ای. این حرف را از کی یاد گرفتی؟ نگفتم از ستاره‌خانم. خجالت کشیدم. گفتم خودم بلدم. گفت گل گفتی.

نمی‌دانست حرف ستاره بوی گُل دارد. توی دفتر بهنام هم از این حرف‌ها بود. دفتر بهنام پیش من بود. ستاره گفت امانت است. بهنام نوشته بود حرف از دل بیاید، رنگ احساس دارد. احساس می‌رود توی نگاه.

راز نگاه ستاره همین بود.

حبیب گفت چشم را همه دارند. نگاه فرق دارد. حبیب شاعر بود. بیخود نمی‌گفت. خیلی خواستم نگاه ستاره را ببینم، نتوانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. بهنام نوشته بود چشم آینهٔ وجود است، ریا کند، حرف آدم رنگ دروغ می‌گیرد. توی دفترم نوشتم. بعد ــ از خودم ــ نوشتم هیچ چشمی مثل چشم‌های ستاره نیست.

پدرم جلوِ در ایستاد. قدش اندازهٔ در چوبیِ مطب بود. دکتر جانسن خم می‌شد رد شود. پدرم به راجو گفت نمی‌خواهی شریک جنایت این لامذهب باشی؟ راجو مثل بَره نگاه کرد. یعنی نمی‌خواهد. مانده بودم کی جنایت کرده. پدرم گفت شکایت می‌کنم. خواست راجو به دکتر جانسن بگوید. گفته بود هر حرفی از من شنیدید، حکمتی دارد. نگویید چرا گفتی؟ گاه به در باید گفت، دیوار بشنود. گفت شکایتم به جایی نرسد، حوالهٔ دکتر جانسن به خدا. شاید همین شرط را با خدا کرده بود. راجو گفت بگویید کسی بیاید. 

مشخصات
  • ناشر
    چشمه
  • نویسنده
    محسن دامادی
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1402
  • نوبت چاپ
    سوم
  • تعداد صفحات
    230
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش