کتاب اسطوره آتش نوشته نرگس مومنی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی به چاپ رسیده است.
این کتاب روایتگر داستانی غیر واقعی در بستر تاریخی ایران باستان است که با بهره از منابع متعددی درباره رسم و رسوم و آیین زندگی مردم آن زمان به نگارش درآمده و با وجود آن که در چند جلد با داستانی پیوسته به هم نوشته شده، هرجلد آن به طور مستقل پیرامون یک شخصیت روایت شده و به تنهایی اثری کامل است.
این داستان خیال گونه از عشق و دلدادگی و حوادث زندگی حکایت دارد. هوردخت که زمانی همراه با همسرش هامون در برابر دشمنان نبرد کرد و آنان را شکست داد، هم چنان از دشمنی در امان نیست؛ در حالی که آن دو می کوشند تا قدرتشان را در دامنکه استوار کنند، از شر چشمانی بد در گزند هستند و زمانی که به پایتخت آمده اند و با همراهانشان در شکارگاه شاهی به سر می برند مورد هجوم لشکری قرار می گیرند که گویا با نقشه ای حساب شده، برای از میان بردن شاه به آنان حمله کرده اند و شکستن حصارشان با تعداد اندک سربازان شاه بزرگ کاری است بسیار دشوار…
جز در کنار هم بودن و دیدن تندرستی یکدیگر، هر آسایشی برای هامون و هوردخت گذرا بود. هوردخت از زمانی که در بند دیوان گشته بود، بیمار بود؛ یک بیماری خاص شبیه آنچه مادرش داشت و او نامش را وحشت می نهاد. آن هم وحشتی عجیب و آزاردهنده به از دست دادن یاران گرامی زندگی اش. گمان می کرد با این سفر، روح در رنجش، سرانجام التیام یابد و باز آن دختر آزاد و رها و بی باکی باشد که پیش تر بود. می خواست دلش را از گمان های دردآلود، دور و از ایمان، قوی گرداند؛ اما در این سفر جز هراسان تر شدن دلش، دستاوردی نیافت.
هامون نیز از این سفر بیزار گشته بود. او فقط به همسر آبستن خویش می اندیشید تا خستگی های روح و جسمش را در این فراخوان شاهانه، از میان بردارد؛ در حالی که او دچار رنج بیشتری شده و بارها به او و کودکش آزار رسیده بود و جانش به خطر افتاده بود. اکنون هم بی آنکه دمی چشمانش به خواب رود، پذیرای شاهزاده داریا گشتند. پسر نوجوان با گردنی برافراشته و حالتی استوار، همان گونه که برازنده جایگاهش بود، به محکمی گفت: «میلی به خوراک ندارم و برای وقت گذرانی نیز بدین جا نیامده ام.»
گردن هامون و هوردخت رو به هم کج گشت و نگاهی حیران به یکدیگر بردند که کلام شاهزاده نوجوان، این رشته از نگاه را برید. «گمان می کردم شما سپهسالار ما خواهید شد و من فرصت آموختن هنر رزم را در نزدتان خواهم داشت.»
حسرت داریا در کلام و حتی چشمان ساده و بلوطی رنگ اما گویا و شکوهمند چون بزرگانش نمایان بود. این سخن باز گیجی آن دو را در پی داشت. انگار که قصد ناپسند شاه بانو، به میل خیلی دیگر از کاخ نشینان آمده بود؛ آن قدر که شاهزاده نوجوان هم چنین خواسته ای را در ذهن و اندیشه خویش بپروراند و حتی آن را بی پرده بر زبان آورد. هامون که راستی او را در سخن یافت، به نرمی و ملایمت گفت: «من نیز از این خدمت خشنود می گشتم؛ ولی نمی توانم دور از خاندان خویش باشم. ما روزهای سختی را از سر گذرانده ایم.»
کتاب اسطوره آتش نوشته نرگس مومنی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی به چاپ رسیده است.
این کتاب روایتگر داستانی غیر واقعی در بستر تاریخی ایران باستان است که با بهره از منابع متعددی درباره رسم و رسوم و آیین زندگی مردم آن زمان به نگارش درآمده و با وجود آن که در چند جلد با داستانی پیوسته به هم نوشته شده، هرجلد آن به طور مستقل پیرامون یک شخصیت روایت شده و به تنهایی اثری کامل است.
این داستان خیال گونه از عشق و دلدادگی و حوادث زندگی حکایت دارد. هوردخت که زمانی همراه با همسرش هامون در برابر دشمنان نبرد کرد و آنان را شکست داد، هم چنان از دشمنی در امان نیست؛ در حالی که آن دو می کوشند تا قدرتشان را در دامنکه استوار کنند، از شر چشمانی بد در گزند هستند و زمانی که به پایتخت آمده اند و با همراهانشان در شکارگاه شاهی به سر می برند مورد هجوم لشکری قرار می گیرند که گویا با نقشه ای حساب شده، برای از میان بردن شاه به آنان حمله کرده اند و شکستن حصارشان با تعداد اندک سربازان شاه بزرگ کاری است بسیار دشوار…
جز در کنار هم بودن و دیدن تندرستی یکدیگر، هر آسایشی برای هامون و هوردخت گذرا بود. هوردخت از زمانی که در بند دیوان گشته بود، بیمار بود؛ یک بیماری خاص شبیه آنچه مادرش داشت و او نامش را وحشت می نهاد. آن هم وحشتی عجیب و آزاردهنده به از دست دادن یاران گرامی زندگی اش. گمان می کرد با این سفر، روح در رنجش، سرانجام التیام یابد و باز آن دختر آزاد و رها و بی باکی باشد که پیش تر بود. می خواست دلش را از گمان های دردآلود، دور و از ایمان، قوی گرداند؛ اما در این سفر جز هراسان تر شدن دلش، دستاوردی نیافت.
هامون نیز از این سفر بیزار گشته بود. او فقط به همسر آبستن خویش می اندیشید تا خستگی های روح و جسمش را در این فراخوان شاهانه، از میان بردارد؛ در حالی که او دچار رنج بیشتری شده و بارها به او و کودکش آزار رسیده بود و جانش به خطر افتاده بود. اکنون هم بی آنکه دمی چشمانش به خواب رود، پذیرای شاهزاده داریا گشتند. پسر نوجوان با گردنی برافراشته و حالتی استوار، همان گونه که برازنده جایگاهش بود، به محکمی گفت: «میلی به خوراک ندارم و برای وقت گذرانی نیز بدین جا نیامده ام.»
گردن هامون و هوردخت رو به هم کج گشت و نگاهی حیران به یکدیگر بردند که کلام شاهزاده نوجوان، این رشته از نگاه را برید. «گمان می کردم شما سپهسالار ما خواهید شد و من فرصت آموختن هنر رزم را در نزدتان خواهم داشت.»
حسرت داریا در کلام و حتی چشمان ساده و بلوطی رنگ اما گویا و شکوهمند چون بزرگانش نمایان بود. این سخن باز گیجی آن دو را در پی داشت. انگار که قصد ناپسند شاه بانو، به میل خیلی دیگر از کاخ نشینان آمده بود؛ آن قدر که شاهزاده نوجوان هم چنین خواسته ای را در ذهن و اندیشه خویش بپروراند و حتی آن را بی پرده بر زبان آورد. هامون که راستی او را در سخن یافت، به نرمی و ملایمت گفت: «من نیز از این خدمت خشنود می گشتم؛ ولی نمی توانم دور از خاندان خویش باشم. ما روزهای سختی را از سر گذرانده ایم.»