رمان یاسمن نوشته منیر مهریزی مقدم، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
بخشی از رمان یاسمن
خلبان یک بار به فرانسوی و بار دیگر به زبان فارسی به مسافرین خیر مقدم و خوش آمد گفت و آرزوی سفری خوش را برای آنان کرد. بعد از آن مهماندار از مسافرین خواست کمربندها را ببندد هواپیما آماده حرکت بود.
یاسمن با وجود سرخوشی از مسافرت رویایی که پیش رو داشت با یادآوری چهره دلتنگ پدر و اشک های مادرش که نیم ساعت پیش در سالن فرودگاه آن ها را ترک کرده بود ، دلش ضعف رفت با وجود زندگی 25 ساله در فرانسه ، تربیت ایرانی اش او را یک دختر حساس و مهربان و کاملا ایرانی بار آورده بود.
چندین سال بود با اینکه ذره ذره وجودش ایران و دیدن وطنش را می طلبید ولی هر سال قبل از رفتن و یا حتی تصمیم گرفتن در این باره اتفاقی می افتاد که آنها را از رفتن منصرف می کرد و مانعی برایشان به وجود می آمد. امسال طاقت یاسمن ب کلی تمام شده بود. باز هم برنامه ای برای پدرش پیش آمد و نتوانستند هر سه باهم به این سفر بروند. اما پدر در وجود دختر 25 ساله و زیبایش که به تازگی مدرک کارشناسی ارشد ریاضی کاربردی را گرفته بود آنقدر اشتیاق و همت در او دید که راضی شد او را به تنهایی به این سفر بفرستد و حالا او می رفت به ایران اومی رفت با یک بلیط برگشت بدون تاریخ در کیفش.
آقای ارجمند محدودیتی برای برگشتن دخترش قائل نشده بود و بعد از اتمام درس یک مرخصی به مدتی که خودش می خواست برایش صادر کرده بود ویاسمن به محض برگشت می توانست در دانشگاهی که پدرش استاد ادبیات فارسی آنجا بود مشغول به کار شود ولی حالا نه. او واقعا نیاز به یک استراحت طولانی دیدار از وطنش را داشت.
مسافرت طولانی در پیش داشت. بعد از پذیرایی که مهماندارها به عمل آوردند صندلی اش را کمی خواباند و چشمهایش را بست. ظاهرا خوب بود ولی اینطور نبود. دلشوره رفتن به ایران چند شبی بود که خواب راحت را از او ربوده بود.
از یک طرف اشتیاق رفتن و از طرف دیگر اصرارهای ( ژان ) برای ماندن و ازدواج کلافه اش کرده بود دکتر ( ژان کیود) 31 ساله با اینکه تقریبا تایید شده و وغریبه نبود، هیچگاه به عنوان مرد زندگی مشترک در دل یاسمن جا باز نکرد چون که ایرانی نبود.
یاسمن با اینکه بزرگ شده فرانسه بود به اصلیت ایرانی اش می بالید و این از داستان های پرشوری که پدر از لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد و دیگر داستان های احساسی که او با زبان شیرین ادبی اش برای تک دخترش بیان می کرد نشات گرفته بود.
یاسمن دوست داشت اگه زمانی تصمیم به ازدواج گرفت با یک مرد ایرانی و با احساس ، درست مثل پدرش که با وجود چهل سال زندگی مشترک با مادرش هنوز هم به او عشق می ورزید ، ازدواج کند.
یاسمن آن دو را نمونه کامل یک زن و شوهر مهربان ایرانی می دید گرچه ، آنها پدر و مادر اصلی اش نبودند ولی عاشقانه دوستشان داشت.
وقتی یاسمن سه ساله بود پدر و مادرش در یک روز سرد و برفی زمستانی سفری اجباری برایشان پیش می آید. بچه را به خاطر سردی بیش از حد هوا به عمه اش که در فرودگاه تهران منتظرش بود می سپارند و راهی سفری بی بازگشت می شوند.
سر بودن جاده و مجهز نبودن اتومبیلشان آنها را به عمق دره پرتاب کرد و همه را داغدار نمود. محمد ارجمند عموی یاسمن برای مراسم ختم برادرش به ایران آمد و قبل از برگشت سرپرستی یاسمن سه ساله را به عهده گرفت و آرزوی خود و همسرش را که بچه دار نمی شدن برآورده کرد. آنها یاسمن را باخود بردند و حالا بعد از 23 سال دوری او تنها و مشتاق به وطن باز می گشت.
او با اینکه بعد از چند سال فهمید که کسانی را که به عنوان پدر و مادرش می شناخته عمو و زن عمویش بوده اند و چه بلایی به سر پدر و مادر واقعی اش آمده بعد از گذراندن یک شوک عصبی تقریبا طولانی به خاطر محبت هایی که از آنها دیده بود این واقعیت را پذیرفت و هرچه بزرگ تر شد شدت علاقه اش به آنها بیشتر شد و حالا از نظر یاسمن آن دو موجود نجیب و مهربان پدر و مادر اصلی اش بودند و هنوز چند ساعت از دوری آنها نگذشته بود که دلتنگشان شده بود و شاید اگر راه داشت دوباره بر می گشت تا در فرصتی دیگر به همراه آنها به ایران برگردد.
با صدای دوباره خلبان که نزدیک شدن به فرودگاه مهرآباد تهران را اعلام می کرد ، نفسی عمیق کشید و لبخندی غمگین صورت زیبا یش را زیباتر کرد. کاش پاپا و مامی اش با او بودند.
از کیفش روسری کوچکی را که مامی سپرده بود به محض رسیدن به فرودگاه تهران به سر کند بیرون آورد موهای بلند فردار و براق و بلوندش را با گیره ای مهار کرده و روسری را به سر کرد.
مهماندار که از کنارش می گذشت با دیدن او در آن حالت که با وجود روسری قرمز و سفید زیباتر و ملیح تر شده بود بی اختیار لبخند زد. یاسمن جوابش را با لبخند ی گرم داد و خودش را در آینه دستی اش برانداز کرد. برایش جالب بود که مامی گفته بود همه خانم ها در ایران مو و اندامشان را می پوشانند این را در عکس های قدیمی آلبوم خانوادگی هم دیده بود . مادربزرگش را با پوششی که مامی نام آن را چادر ذکر کرده بود و عمه ها و خاله را با مانتو و روسری .ولی یاسمن برعکس حس و تربیت خانوادگی ایرانی اش چهره ای کاملا اروپایی داشت.
پوستی لطیف و سفید ، چشمان آبی دریایی ، دهان و بینی کوچولو و متناسب بدون هیچگونه عملی با موهای طلایی تیره و قدی نسبتا بلند خوش اندام.
اواخر بهار بود. شلواری جین و بلوزی آبی روشن به رنگ چشمانش که تقریبا بلند و گشاد بود و حکم مانتو را داشت پوشیده بود. پاپا هم این مشخصات را برای پیداکردنش به عمه داده بود با این حال یاسمن دلشوره داشت. با اینکه ایران وطنش بود ولی در آنجا غریبه بود.
اگر عمه را پیدا نمی کرد چه . آیا مشکلی برایش پیش نمی آمد. به قول پاپا : توکل به خدا
هواپیما با تکانی نسبتا شدید به زمین نشست و دل یاسمن از خوشحالی غنج رفت وقتی به روی پله ها ایستاد نفسی بلند و عمیق کشید و بویی که پاپا برایش وصف کرده بود را حس کرد.
بوی ایران ، بوی وطن، بوی آشنایی و بوی پدر و مادرش. چه لذت بخش بود. انگار وارد بهشت آرزوهایش می شد.
به همراه دیگر مسافرین هواپیما با اتوبوس به طرف ساختمان فرودگاه برده شدند و یاسمن هر لحظه از اینکه چهره هایی را که سالی یک بار توسط فیلم می دیده حالا از نزدیک می بیند هیجان زده تر می شد.
بعد از وارد شد ن به سالن تعداد زیادی استقبال کننده را پشت شیشه دید. پاپا تاکید کرده بود که به دنبال خانمی جوان حامله با شکمی بزرگ که مانتویی کرم رنگ و روسری قهوه ای داشت بگردد. یاسمن خیلی زود او را با دسته گلی در دست که آن را برایش با اشتیاق در هوا تکان می داد دید. او رزیتا بود. دختر عمه اش.
یاسمن خوشحال با یک حس دلپذیر ، حس دیدن فامیل نزدیک بر سرعت قدم هایش افزود انگار در آن سالن به غیر از عمه و دختر عمه اش کس دیگری را نمی دید.......
رمان یاسمن نوشته منیر مهریزی مقدم، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
بخشی از رمان یاسمن
خلبان یک بار به فرانسوی و بار دیگر به زبان فارسی به مسافرین خیر مقدم و خوش آمد گفت و آرزوی سفری خوش را برای آنان کرد. بعد از آن مهماندار از مسافرین خواست کمربندها را ببندد هواپیما آماده حرکت بود.
یاسمن با وجود سرخوشی از مسافرت رویایی که پیش رو داشت با یادآوری چهره دلتنگ پدر و اشک های مادرش که نیم ساعت پیش در سالن فرودگاه آن ها را ترک کرده بود ، دلش ضعف رفت با وجود زندگی 25 ساله در فرانسه ، تربیت ایرانی اش او را یک دختر حساس و مهربان و کاملا ایرانی بار آورده بود.
چندین سال بود با اینکه ذره ذره وجودش ایران و دیدن وطنش را می طلبید ولی هر سال قبل از رفتن و یا حتی تصمیم گرفتن در این باره اتفاقی می افتاد که آنها را از رفتن منصرف می کرد و مانعی برایشان به وجود می آمد. امسال طاقت یاسمن ب کلی تمام شده بود. باز هم برنامه ای برای پدرش پیش آمد و نتوانستند هر سه باهم به این سفر بروند. اما پدر در وجود دختر 25 ساله و زیبایش که به تازگی مدرک کارشناسی ارشد ریاضی کاربردی را گرفته بود آنقدر اشتیاق و همت در او دید که راضی شد او را به تنهایی به این سفر بفرستد و حالا او می رفت به ایران اومی رفت با یک بلیط برگشت بدون تاریخ در کیفش.
آقای ارجمند محدودیتی برای برگشتن دخترش قائل نشده بود و بعد از اتمام درس یک مرخصی به مدتی که خودش می خواست برایش صادر کرده بود ویاسمن به محض برگشت می توانست در دانشگاهی که پدرش استاد ادبیات فارسی آنجا بود مشغول به کار شود ولی حالا نه. او واقعا نیاز به یک استراحت طولانی دیدار از وطنش را داشت.
مسافرت طولانی در پیش داشت. بعد از پذیرایی که مهماندارها به عمل آوردند صندلی اش را کمی خواباند و چشمهایش را بست. ظاهرا خوب بود ولی اینطور نبود. دلشوره رفتن به ایران چند شبی بود که خواب راحت را از او ربوده بود.
از یک طرف اشتیاق رفتن و از طرف دیگر اصرارهای ( ژان ) برای ماندن و ازدواج کلافه اش کرده بود دکتر ( ژان کیود) 31 ساله با اینکه تقریبا تایید شده و وغریبه نبود، هیچگاه به عنوان مرد زندگی مشترک در دل یاسمن جا باز نکرد چون که ایرانی نبود.
یاسمن با اینکه بزرگ شده فرانسه بود به اصلیت ایرانی اش می بالید و این از داستان های پرشوری که پدر از لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد و دیگر داستان های احساسی که او با زبان شیرین ادبی اش برای تک دخترش بیان می کرد نشات گرفته بود.
یاسمن دوست داشت اگه زمانی تصمیم به ازدواج گرفت با یک مرد ایرانی و با احساس ، درست مثل پدرش که با وجود چهل سال زندگی مشترک با مادرش هنوز هم به او عشق می ورزید ، ازدواج کند.
یاسمن آن دو را نمونه کامل یک زن و شوهر مهربان ایرانی می دید گرچه ، آنها پدر و مادر اصلی اش نبودند ولی عاشقانه دوستشان داشت.
وقتی یاسمن سه ساله بود پدر و مادرش در یک روز سرد و برفی زمستانی سفری اجباری برایشان پیش می آید. بچه را به خاطر سردی بیش از حد هوا به عمه اش که در فرودگاه تهران منتظرش بود می سپارند و راهی سفری بی بازگشت می شوند.
سر بودن جاده و مجهز نبودن اتومبیلشان آنها را به عمق دره پرتاب کرد و همه را داغدار نمود. محمد ارجمند عموی یاسمن برای مراسم ختم برادرش به ایران آمد و قبل از برگشت سرپرستی یاسمن سه ساله را به عهده گرفت و آرزوی خود و همسرش را که بچه دار نمی شدن برآورده کرد. آنها یاسمن را باخود بردند و حالا بعد از 23 سال دوری او تنها و مشتاق به وطن باز می گشت.
او با اینکه بعد از چند سال فهمید که کسانی را که به عنوان پدر و مادرش می شناخته عمو و زن عمویش بوده اند و چه بلایی به سر پدر و مادر واقعی اش آمده بعد از گذراندن یک شوک عصبی تقریبا طولانی به خاطر محبت هایی که از آنها دیده بود این واقعیت را پذیرفت و هرچه بزرگ تر شد شدت علاقه اش به آنها بیشتر شد و حالا از نظر یاسمن آن دو موجود نجیب و مهربان پدر و مادر اصلی اش بودند و هنوز چند ساعت از دوری آنها نگذشته بود که دلتنگشان شده بود و شاید اگر راه داشت دوباره بر می گشت تا در فرصتی دیگر به همراه آنها به ایران برگردد.
با صدای دوباره خلبان که نزدیک شدن به فرودگاه مهرآباد تهران را اعلام می کرد ، نفسی عمیق کشید و لبخندی غمگین صورت زیبا یش را زیباتر کرد. کاش پاپا و مامی اش با او بودند.
از کیفش روسری کوچکی را که مامی سپرده بود به محض رسیدن به فرودگاه تهران به سر کند بیرون آورد موهای بلند فردار و براق و بلوندش را با گیره ای مهار کرده و روسری را به سر کرد.
مهماندار که از کنارش می گذشت با دیدن او در آن حالت که با وجود روسری قرمز و سفید زیباتر و ملیح تر شده بود بی اختیار لبخند زد. یاسمن جوابش را با لبخند ی گرم داد و خودش را در آینه دستی اش برانداز کرد. برایش جالب بود که مامی گفته بود همه خانم ها در ایران مو و اندامشان را می پوشانند این را در عکس های قدیمی آلبوم خانوادگی هم دیده بود . مادربزرگش را با پوششی که مامی نام آن را چادر ذکر کرده بود و عمه ها و خاله را با مانتو و روسری .ولی یاسمن برعکس حس و تربیت خانوادگی ایرانی اش چهره ای کاملا اروپایی داشت.
پوستی لطیف و سفید ، چشمان آبی دریایی ، دهان و بینی کوچولو و متناسب بدون هیچگونه عملی با موهای طلایی تیره و قدی نسبتا بلند خوش اندام.
اواخر بهار بود. شلواری جین و بلوزی آبی روشن به رنگ چشمانش که تقریبا بلند و گشاد بود و حکم مانتو را داشت پوشیده بود. پاپا هم این مشخصات را برای پیداکردنش به عمه داده بود با این حال یاسمن دلشوره داشت. با اینکه ایران وطنش بود ولی در آنجا غریبه بود.
اگر عمه را پیدا نمی کرد چه . آیا مشکلی برایش پیش نمی آمد. به قول پاپا : توکل به خدا
هواپیما با تکانی نسبتا شدید به زمین نشست و دل یاسمن از خوشحالی غنج رفت وقتی به روی پله ها ایستاد نفسی بلند و عمیق کشید و بویی که پاپا برایش وصف کرده بود را حس کرد.
بوی ایران ، بوی وطن، بوی آشنایی و بوی پدر و مادرش. چه لذت بخش بود. انگار وارد بهشت آرزوهایش می شد.
به همراه دیگر مسافرین هواپیما با اتوبوس به طرف ساختمان فرودگاه برده شدند و یاسمن هر لحظه از اینکه چهره هایی را که سالی یک بار توسط فیلم می دیده حالا از نزدیک می بیند هیجان زده تر می شد.
بعد از وارد شد ن به سالن تعداد زیادی استقبال کننده را پشت شیشه دید. پاپا تاکید کرده بود که به دنبال خانمی جوان حامله با شکمی بزرگ که مانتویی کرم رنگ و روسری قهوه ای داشت بگردد. یاسمن خیلی زود او را با دسته گلی در دست که آن را برایش با اشتیاق در هوا تکان می داد دید. او رزیتا بود. دختر عمه اش.
یاسمن خوشحال با یک حس دلپذیر ، حس دیدن فامیل نزدیک بر سرعت قدم هایش افزود انگار در آن سالن به غیر از عمه و دختر عمه اش کس دیگری را نمی دید.......