کتاب پیشگوی تاریک نوشته ریک ریردان با ترجمه فرزام حبیبی، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان خارجی، رمان نوجوانان، داستانهای کودکان آمریکایی
داستان سرنوشت یک ایزد با شکوه آپولو، که مورد خشم خدای خدایان قرار گرفته و اکنون بسیاری از توانایی ها و امتیازات خود را از دست داده و به یک موجود فانی مبدل شده است؛ مگ مک کافری، یکی از دوستان خوب سابقش، مأمور شده تا او را پیش از اینکه پیشگویی دیگری بکند دستگیر کرده و چنانچه از خود مقاومت نشان داد نابود کند. رمانی فانتزی، تخیلی و خواندنی که در فضایی متفاوت روایت می شود.
آن زن، متوجه اشاره ی من نشد. این طرف خیابان آمد و جلو ما سبز شد. زن چندان درشت اندامی نبود، اما اصلاً تناسب اندام نداشت. شانه هایش بیش از حد معمول نسبت به سرش پهن بودند. سینه و شکمی بزرگ داشت، انگار که یک کیسه انبه زیر لباسش چیانده بود. با آن دستان و پاهای مثل دوک، مرا یاد نوعی سوسک غول پیکر می انداخت که اگر به پشت روی زمین می افتاد، بعید می دانم به راحتی بتواند برگردد. آن زن در حالی که با دو دست کیفش را به سینه می فشرد، گفت: ـ خدای بزرگ. شما بچه های بانمکی هستین. رژلب و سایه چشمی به رنگ بنفش تند استفاده کرده بود. گمان نمی کنم که اکسیژن کافی به مغزش می رسید. من گفتم: خانوم، ما بچه نیستیم.
کتاب پیشگوی تاریک نوشته ریک ریردان با ترجمه فرزام حبیبی، توسط انتشارات آریابان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان خارجی، رمان نوجوانان، داستانهای کودکان آمریکایی
داستان سرنوشت یک ایزد با شکوه آپولو، که مورد خشم خدای خدایان قرار گرفته و اکنون بسیاری از توانایی ها و امتیازات خود را از دست داده و به یک موجود فانی مبدل شده است؛ مگ مک کافری، یکی از دوستان خوب سابقش، مأمور شده تا او را پیش از اینکه پیشگویی دیگری بکند دستگیر کرده و چنانچه از خود مقاومت نشان داد نابود کند. رمانی فانتزی، تخیلی و خواندنی که در فضایی متفاوت روایت می شود.
آن زن، متوجه اشاره ی من نشد. این طرف خیابان آمد و جلو ما سبز شد. زن چندان درشت اندامی نبود، اما اصلاً تناسب اندام نداشت. شانه هایش بیش از حد معمول نسبت به سرش پهن بودند. سینه و شکمی بزرگ داشت، انگار که یک کیسه انبه زیر لباسش چیانده بود. با آن دستان و پاهای مثل دوک، مرا یاد نوعی سوسک غول پیکر می انداخت که اگر به پشت روی زمین می افتاد، بعید می دانم به راحتی بتواند برگردد. آن زن در حالی که با دو دست کیفش را به سینه می فشرد، گفت: ـ خدای بزرگ. شما بچه های بانمکی هستین. رژلب و سایه چشمی به رنگ بنفش تند استفاده کرده بود. گمان نمی کنم که اکسیژن کافی به مغزش می رسید. من گفتم: خانوم، ما بچه نیستیم.