کتاب پارک شهر نوشته هانیه سلطان پور توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
گوشی را گذاشتم. دروغ گفته بودم؛ پدر آنقدر از مُردن میترسید که فکر وصیت هم به ذهنش خطور نمیکرد. از طرفی یک قران یک قران پول جمع کرده بود و هیچوقت قصد کمک به کهریزک و اینجور ادااصولها را نداشت. اگر هم داشت من این کار را نمیکردم. دوتا قرص ایمیپرامین خوردم و خوابیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم باز روز بود. فکر کردم اصلاً نخوابیدهام، دوباره افتادم روی تخت. به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم. بیست و چهار ساعت کامل خوابیده بودم. لیوان آبِ پای تخت را برداشتم، ریختم کف دستم و پاشیدم تو صورتم و باقیاش را سر کشیدم. آب مانده بود و مزهٔ دندانمصنوعی پدر را میداد. دندانمصنوعی پدر کنار لیوان روی میز بود. بلند شدم. کبوترها به شیشهٔ پنجره نوک میزدند. خردهنانهایی که دیروز ریخته بودم، تمام شده بود. بستهٔ بیسکویت پتیبور را از روی میز برداشتم. فقط یک بیسکویت ته بسته بود. پنجره را باز کردم و بیسکویت را خُرد کردم روی هرّه. بقیهٔ کبوترها از روی درخت خرمالوی تو حیاط پَر گرفتند. رفتم آشپزخانه و گاز را روشن کردم. خاموش کردم. درِ یخچال را باز کردم. بستم. نشستم پشت میز. روی میز کثیف بود و تو کاسهٔ مربا چندتا پشه مُرده بود و یک ردیف مورچه روی لبهٔ کاسه راه میرفتند. آمدم بیرون، درِ آشپزخانه را بستم و لباسهام را پوشیدم.
ساعت هشت بود که رسیدم پزشکی قانونی. دمدر دکتر رضایی را دیدم که داشت زور میزد ماشینش را پارک دوبل کند. سلام کردم. به جای جواب سلام دستش را تکان داد. پرسیدم «حالت چهطوره؟»
به جای جواب، سؤالم را تکرار کرد «چهطوری؟» و بیآنکه منتظر جواب بماند رفت.
جلال تا مرا دید از اتاق نگهبانی آمد بیرون و گفت «چهطوری رفیق؟ واقعاً تسلیت میگم. چرا اومدی؟! میموندی خونه.»
دکمهٔ بالای پیرهن سیاهم را باز کردم. «دیگه تحمل خونه رو هم ندارم.»
گفت «راست میگی…» و دست گذاشت روی شانهام. دستش یخ بود، سردم شد.
کتاب پارک شهر نوشته هانیه سلطان پور توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
گوشی را گذاشتم. دروغ گفته بودم؛ پدر آنقدر از مُردن میترسید که فکر وصیت هم به ذهنش خطور نمیکرد. از طرفی یک قران یک قران پول جمع کرده بود و هیچوقت قصد کمک به کهریزک و اینجور ادااصولها را نداشت. اگر هم داشت من این کار را نمیکردم. دوتا قرص ایمیپرامین خوردم و خوابیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم باز روز بود. فکر کردم اصلاً نخوابیدهام، دوباره افتادم روی تخت. به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم. بیست و چهار ساعت کامل خوابیده بودم. لیوان آبِ پای تخت را برداشتم، ریختم کف دستم و پاشیدم تو صورتم و باقیاش را سر کشیدم. آب مانده بود و مزهٔ دندانمصنوعی پدر را میداد. دندانمصنوعی پدر کنار لیوان روی میز بود. بلند شدم. کبوترها به شیشهٔ پنجره نوک میزدند. خردهنانهایی که دیروز ریخته بودم، تمام شده بود. بستهٔ بیسکویت پتیبور را از روی میز برداشتم. فقط یک بیسکویت ته بسته بود. پنجره را باز کردم و بیسکویت را خُرد کردم روی هرّه. بقیهٔ کبوترها از روی درخت خرمالوی تو حیاط پَر گرفتند. رفتم آشپزخانه و گاز را روشن کردم. خاموش کردم. درِ یخچال را باز کردم. بستم. نشستم پشت میز. روی میز کثیف بود و تو کاسهٔ مربا چندتا پشه مُرده بود و یک ردیف مورچه روی لبهٔ کاسه راه میرفتند. آمدم بیرون، درِ آشپزخانه را بستم و لباسهام را پوشیدم.
ساعت هشت بود که رسیدم پزشکی قانونی. دمدر دکتر رضایی را دیدم که داشت زور میزد ماشینش را پارک دوبل کند. سلام کردم. به جای جواب سلام دستش را تکان داد. پرسیدم «حالت چهطوره؟»
به جای جواب، سؤالم را تکرار کرد «چهطوری؟» و بیآنکه منتظر جواب بماند رفت.
جلال تا مرا دید از اتاق نگهبانی آمد بیرون و گفت «چهطوری رفیق؟ واقعاً تسلیت میگم. چرا اومدی؟! میموندی خونه.»
دکمهٔ بالای پیرهن سیاهم را باز کردم. «دیگه تحمل خونه رو هم ندارم.»
گفت «راست میگی…» و دست گذاشت روی شانهام. دستش یخ بود، سردم شد.