کتاب لطفا پدرم باش نوشته منصور یوسف زاده شوشتری توسط انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان، رمان خارجی
مرگ و فقدان والدین میتواند در آن دسته از تجربیاتی طبقهبندی شود که تأثیرات عمیقی را روی ذهن و روان فرد از خود بر جای میگذارند. تأثیراتی که ممکن است تا پایان عمر در شکل و شمایلی متنوع با فرد همراه باشند. این تجربه میتواند باعث ایجاد احساس تنهایی، اندوه، اضطراب و یا حتی افسردگی شود. فریبا، شخصیت اصلی کتاب لطفا پدرم باش، دختر بیستوهفت سالهای است که طی اتفاقی غیرمنتظره پدر خود را از دست میدهد. منصور یوسف زاده شوشتری در طول این کتاب شیوهی مواجههی فریبا با این واقعهی دردناک و ناگریز را در قالب داستانی خواندنی به رشتهی تحریر درآورده است.
با وجود رنج غیرقابل وصفی که مرگ پدر فریبا برای او به همراه دارد، او درصدد آن برمیآید که از خلال این تجربه به انسانی سرسخت و تابآور تبدیل شود و در شخصیت خود تغییری بزرگ و اساسی به وجود بیاورد. فریبا دوران کودکی سخت و سراسر چالشی را پشت سر گذاشته است. اکنون و با وقوع این اتفاق، او از همیشه بیشتر شکننده است. اما ققنوسوار از خاکستر ناملایمتیهای زندگی سر برمیآورد و میکوشد پیوندهای خود را با جهان پیرامونش بازیابد و از نو رج بزند. در همین مسیر است که او به تدریج رشتهی اتصال خود را با تمامی کسانی که در روان خود از آنها زخمی به یادگار دارد، میگسلد و به شناختی تازه از خویش دست پیدا میکند.
یک ماهی که با ماشین مرد همسایه به مدرسه میرفتم، بارها مورد اذیت و دستمالی پسران همسرویس خودم قرار میگرفتم؛ ولی انگار وضعیت من در ماشین برای راننده کوچکترین اهمیتی نداشت. همیشه با آدامسی که در دهانش داشت، در آینه به من لبخند و گاهی چشمک میزد. یک روز وقتی در اتاقم را باز کردم، دنبال من داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. شانسی که آوردم آن بود که در میان جیغ و دادم، مادرم سر رسید. با کیف خود به سروروی راننده کوبید و او را از اتاق بیرون انداخت. سپس بدون آنکه مرا آرام کند، گفت: «خودتو جمع کن! نمیبینی که همۀ مردا شکارچی هستن؟» خودم را به آغوش او انداختم و گریه کردم. او سرم را بین دو دستش نگه داشت و مثل پرستارهای خشک و عبوس بیمارستان، به شیون من گوش میکرد تا از گریه ایستادم. این تمام حمایتی بود که میتوانستم از او انتظار داشته باشم.
از روز بعد زودتر بیدار میشدم و خودم پیاده به مدرسه میرفتم. مادرم هیچ اعتراضی به همسایه نکرد و قضیه به فراموشی سپرده شد؛ درحالیکه آن اتفاق در روان من به زندگی خود ادامه میداد. خودم را موجودی بدون قدرت و اختیار میدیدم که بر هیچچیزی نمیتواند کنترل داشته باشد. پدرم از زندگی ما بیرون رفته بود؛ مادرم در زندگی من هیچ تأثیر مفیدی نداشت؛ فریبا مرا مثل مادر خودش فرض میکرد؛ و در خانهای زندگی میکردیم که هرکس میتوانست به بدن من دستدرازی کند. آیا بودن پدرم در این خانه میتوانست جلوی تعدی دیگران به من را بگیرد؟ در مورد مادرم چطور؟ شاید او را نیز مردان دوروبر اذیت میکردند و سکوت کرده بود! فریبا هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بهعنوان یک طعمه دیده شود، ولی اگر یک روز او را میدزدیدند و برای آزادیاش پول میخواستند، چه!؟ پدرم در زندگی ما غایب بود و این غیبت به من اجازه میداد که دیگر او را قهرمان زندگیام ندانم. بهسمت مادرم میرفتم تا رابطهای را که پدر از ما گرفته بود، احیا کنم؛ ولی مادر جوری با من بد رفتار میکرد که بیشتر حق شوهرش بود تا من. بنابراین احساس میکردم که مادرم مرا با پدرم همسان فرض میکند و خشم رو به شوهرش را سر من خالی میکند. با وجو این من چطور میتوانستم بفهمم که در آینده قرار است تبدیل به زنی مثل مادرم شوم یا مردی مثل پدر!؟
کتاب لطفا پدرم باش نوشته منصور یوسف زاده شوشتری توسط انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان، رمان خارجی
مرگ و فقدان والدین میتواند در آن دسته از تجربیاتی طبقهبندی شود که تأثیرات عمیقی را روی ذهن و روان فرد از خود بر جای میگذارند. تأثیراتی که ممکن است تا پایان عمر در شکل و شمایلی متنوع با فرد همراه باشند. این تجربه میتواند باعث ایجاد احساس تنهایی، اندوه، اضطراب و یا حتی افسردگی شود. فریبا، شخصیت اصلی کتاب لطفا پدرم باش، دختر بیستوهفت سالهای است که طی اتفاقی غیرمنتظره پدر خود را از دست میدهد. منصور یوسف زاده شوشتری در طول این کتاب شیوهی مواجههی فریبا با این واقعهی دردناک و ناگریز را در قالب داستانی خواندنی به رشتهی تحریر درآورده است.
با وجود رنج غیرقابل وصفی که مرگ پدر فریبا برای او به همراه دارد، او درصدد آن برمیآید که از خلال این تجربه به انسانی سرسخت و تابآور تبدیل شود و در شخصیت خود تغییری بزرگ و اساسی به وجود بیاورد. فریبا دوران کودکی سخت و سراسر چالشی را پشت سر گذاشته است. اکنون و با وقوع این اتفاق، او از همیشه بیشتر شکننده است. اما ققنوسوار از خاکستر ناملایمتیهای زندگی سر برمیآورد و میکوشد پیوندهای خود را با جهان پیرامونش بازیابد و از نو رج بزند. در همین مسیر است که او به تدریج رشتهی اتصال خود را با تمامی کسانی که در روان خود از آنها زخمی به یادگار دارد، میگسلد و به شناختی تازه از خویش دست پیدا میکند.
یک ماهی که با ماشین مرد همسایه به مدرسه میرفتم، بارها مورد اذیت و دستمالی پسران همسرویس خودم قرار میگرفتم؛ ولی انگار وضعیت من در ماشین برای راننده کوچکترین اهمیتی نداشت. همیشه با آدامسی که در دهانش داشت، در آینه به من لبخند و گاهی چشمک میزد. یک روز وقتی در اتاقم را باز کردم، دنبال من داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. شانسی که آوردم آن بود که در میان جیغ و دادم، مادرم سر رسید. با کیف خود به سروروی راننده کوبید و او را از اتاق بیرون انداخت. سپس بدون آنکه مرا آرام کند، گفت: «خودتو جمع کن! نمیبینی که همۀ مردا شکارچی هستن؟» خودم را به آغوش او انداختم و گریه کردم. او سرم را بین دو دستش نگه داشت و مثل پرستارهای خشک و عبوس بیمارستان، به شیون من گوش میکرد تا از گریه ایستادم. این تمام حمایتی بود که میتوانستم از او انتظار داشته باشم.
از روز بعد زودتر بیدار میشدم و خودم پیاده به مدرسه میرفتم. مادرم هیچ اعتراضی به همسایه نکرد و قضیه به فراموشی سپرده شد؛ درحالیکه آن اتفاق در روان من به زندگی خود ادامه میداد. خودم را موجودی بدون قدرت و اختیار میدیدم که بر هیچچیزی نمیتواند کنترل داشته باشد. پدرم از زندگی ما بیرون رفته بود؛ مادرم در زندگی من هیچ تأثیر مفیدی نداشت؛ فریبا مرا مثل مادر خودش فرض میکرد؛ و در خانهای زندگی میکردیم که هرکس میتوانست به بدن من دستدرازی کند. آیا بودن پدرم در این خانه میتوانست جلوی تعدی دیگران به من را بگیرد؟ در مورد مادرم چطور؟ شاید او را نیز مردان دوروبر اذیت میکردند و سکوت کرده بود! فریبا هنوز آنقدر بزرگ نشده بود که بهعنوان یک طعمه دیده شود، ولی اگر یک روز او را میدزدیدند و برای آزادیاش پول میخواستند، چه!؟ پدرم در زندگی ما غایب بود و این غیبت به من اجازه میداد که دیگر او را قهرمان زندگیام ندانم. بهسمت مادرم میرفتم تا رابطهای را که پدر از ما گرفته بود، احیا کنم؛ ولی مادر جوری با من بد رفتار میکرد که بیشتر حق شوهرش بود تا من. بنابراین احساس میکردم که مادرم مرا با پدرم همسان فرض میکند و خشم رو به شوهرش را سر من خالی میکند. با وجو این من چطور میتوانستم بفهمم که در آینده قرار است تبدیل به زنی مثل مادرم شوم یا مردی مثل پدر!؟