رمان طلوع خاکستری نوشته نفیسه نظری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
طلوع خاکستری هوا ملایم ودلنواز بود و گاهگاهی نسیم خنکی صورت رت نوازش می داد ولی او در چنین هوایی که هر کسی را به وجد می آورد،تمام بدنش عرق کرده بود.او یاسمین بود
زنی که می توانست بهترین آینده را پیش رو داشته باشدولی به خاطر اشتباهاتی که در جوانی مرتکب شده بود سیر زندگی اش از سعادت خارج شده بود.
دائما زیر لب زمزمه می کرد که لعنت بر خودم باد در هاله ای از گذشته صورت پدرش را به یاد می آورد که در میانسالی چین وچروکهای پیری روی صورت پدرش روی آن نقش بسته بود و با غم و اندوه فراوان که از صدایش نیز نمایان بود
گفت:دختر جان ابروی ما را بردی،نمک خوردی و نمکدان شکستی ما که به سهم خود گذشتیم ولی خدا نمی گذرد. کوچه ها را یکی پس از دیگری می گذراندو سر هر کوجه لحظه ای می ایستاد و درون کوچه را نگاه می کرد که شاید اثری از یکی از دوقلوهایش پیدا کند .ساعتش را نگاه کرد.7 را نشان می داد حتما سمیرا از کلاس زبان برگشته بود و سپهر هم از خواب بیدلر شدبود ولی هنوز از سهیل خبری نبود .به ناچار راهی خانه شد یادش افتاد شیر خشک سپهر تمام شده است .پس طرف یکی از داروخانه ها به راه افتاد وقتی قوطی شیر خشک را گرفت واسکناسها را روی میز گذاشت چشمایش از پشت شیشه به خیابان افتاد .او سهیل را همراه دختری زیبا دید. اشک در چشمانش جمع شده بود .اهسته از داروخانه خارج شد و دنبالشان رفت.
دختر همراه سهیل نظر همه را به خود جلب کرده بود یاسمین صبر کرد تا شاید از هم جدا شوند ولی ناگاه متوجه سیگاری در دستان پسر 14 ساله خود شد.دیگر کنترل خود را از دست داد و به سرعت خود افزود و به انها رسید از پشت یقه سهیل را چنگ زذ و او را کشید سهیل و دخترک وحشت زده برگشتند و او را نگاه کردند.یاسمین سیگار را از دست سهیل گرفت و به زمین انداخت و سیلی محکمی به گوش او زد .دختر ک فرار کرد و سهیل در یک چشم به زدن یقه خود را از دست مادر آزاد کرد و دنبالش دویدیاسمسن دلیلی برای رفتن به دنبال آنها نمی دید چون می دانست به آنها نمی رسد.
اهی از ته دل کشید و زراهی خانه شد. وقتی یاسمین کلید آپارتمان بزرگ و شیکشان را در شمالی ترین نقطه شهر تهران درون قفل کرد،صدای سپهر ش از طبقه دوم اپارتمان در حیاط بزرگ پیچیده بود سریع پله ها زرا دوتا یکی کرد و در را گشود و وارد خانه بزرگ سه خوابه خود شد.خانه ای با یک میز ناهار خوری بزرگ ،مبلمانی شیک با روکش ساتن ارغوانی همرنگ پرد های اشپزخانه بزرگ و زیبا و چند شیی عتیقه در اطراف... سریع قوطی ها را زمین گذاشت وبه طرف سپهرش رفت و او راذ از اغوش سمیرا گرفت: سمیرا جان مادر شیر خشکش را درست کن. سمیرا در حال شیر درست کردن با کمی تردید گفت:مامان چیزی شده؟... یاسمین در حالی که بچه را راه می برد گفت: بعد از کلی گشتن دنبال سهیل همراه یک دختر دیدم. مامان...راستش...من از همهن اول می دانستم و باید به شما می گفتم ولی... یاسمین شیشه شیر را از دست سمیرا گرفتو گفت:نه عزیزم تقصیر تو نیست.مقصر های اصلی من وپدرت هستیم... راستی کیارش تماس نگرفت؟
چرا ...گفت اواسط هفته می آید. تو هم با این پدرت .خدا با این پدر وپسر صبری به من عطا کند تا بتوانم تحملتان کنم. ساعت از 10.30 گذشته بود ولی هنوز از سهیل خبری نبود.سپهر خوابیده بود و سمیرا به اتاقش رفته بود و یاسمین مثل بیشتر شبها تنها بود .به نقطه ای نا معلوم چشم دوخته بود چهره اش آرام ولی در دلش غوغایی برپا بود. چشمان درشت وسیاهش را پرده ای از اشک پوشانده بود .موهای بسیار پر و سیاهش با اینکه به هم ریخته بود او را در سن 31 سالگی خواستنی تر کرده بود .خاطره های گذشته مثل موجی پر تلاطم در ذهنش در حال جوش و خروش بود. احساس کرد دوباره کوچک شده.از یک فرعی نسبتا بزرگ به در خانه شان می دود.به در خانه که رسید آنرا بازدید.با کمی نیرو در به عقب رفت او باغ بزرگشان را که خانه شان در ان خود نمایی کرد جلوی چشم خود دید وارد شد.حدود بیست قدم بعد حوض بزرگ پر از ماهی را دید.پای آن نشست و دستش را در آب فرو کرد.کمی به اطراف نگاه کرد ونفس عمیقی کشید.
بوی عطر گل ریه هایش را نوازش می داد.از حوض ابی و بزرگ عبور کردوطرف خانه شان پیش رفت.قصر کوچکی با سنگ مرمر سفید پر از رگه های سبز از سه پله مرمر سیاه بالا رفت و در ورود به پذیرایی را گشود.در زیبایی خانه غرق شد: کف خانه از سنگ های سرامیک سیاه بود .پرده ها صورتی رنگ ویکنواخت با مبلمان و میز ناهار خوری و ساعتی طلایی یزرگ که در گوشه ای خود نمایی می کردمجسمه های زیبا و عتیقه که دل هر بیننده را می برد.پیانوی بزرگ و سیاه رنگ خواهرش نازنین هم در گوشه سالن پذیرایی بر عظمت خانه می افزود و اتاق کتابخانه هم در انتهای سالن با دری از چوب بلوط انسان را بر آن می داشت که سری بدان بزند همانطور که پدرش هر شب سری به آن میزد باز هم با قدمهای سبک خود جلو رفت و به پلکان پیچ در پیچ و مرمرین بامیله های طلایی رسید.آهسته از پله ها بالا رفت .حدود 10 پله تا طبقه بالا و اتاقهای خواب فاصله داشت که صدای صحبت خواهرش نازنین و مادر ش را شنید.
به سرعت خود افزود و اخرین پله را هم زیر پا گذاشتطبقه بالا یک راهرو پهنی بود سمت راست اتق خواب پدر ومادر و سمت چپ اول اتاق خودش بعد اتاق خواب نازنینخواهرش که 2 سال از اوبزرگتر بود قرار داشت در انتهای راهرو هم سرویس بهداشتی بزرگ و زیبایی خود نمایی می کرد. یاسمن از اتق خواب خود گذشت .در نیمه باز اتاق نازنین را هل داد.باورش نمیشد،مادر و نازنین در حال صحبت کردن بودند.همانجا ایستاد ونگاه کرد.چقدر نازنین شبیه مادرش بود .هر دو ریز اندام بودند ولی بر عکس فاو کاملا شبیه پدر و عمه اش بود. مادر متوجه ورودش شد به محض اینکه به طرفش آمد. .صدای در ورودی خانه رویا های یاسمین را بر آشفت.از جا نیم خیز شد.سهیل بود.تا حالا کجا بوده و چه می کرده خدا می دانست. فردا صبح باید حسابش را می رسید.البته اگر زورش می رسید...
رمان طلوع خاکستری نوشته نفیسه نظری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
طلوع خاکستری هوا ملایم ودلنواز بود و گاهگاهی نسیم خنکی صورت رت نوازش می داد ولی او در چنین هوایی که هر کسی را به وجد می آورد،تمام بدنش عرق کرده بود.او یاسمین بود
زنی که می توانست بهترین آینده را پیش رو داشته باشدولی به خاطر اشتباهاتی که در جوانی مرتکب شده بود سیر زندگی اش از سعادت خارج شده بود.
دائما زیر لب زمزمه می کرد که لعنت بر خودم باد در هاله ای از گذشته صورت پدرش را به یاد می آورد که در میانسالی چین وچروکهای پیری روی صورت پدرش روی آن نقش بسته بود و با غم و اندوه فراوان که از صدایش نیز نمایان بود
گفت:دختر جان ابروی ما را بردی،نمک خوردی و نمکدان شکستی ما که به سهم خود گذشتیم ولی خدا نمی گذرد. کوچه ها را یکی پس از دیگری می گذراندو سر هر کوجه لحظه ای می ایستاد و درون کوچه را نگاه می کرد که شاید اثری از یکی از دوقلوهایش پیدا کند .ساعتش را نگاه کرد.7 را نشان می داد حتما سمیرا از کلاس زبان برگشته بود و سپهر هم از خواب بیدلر شدبود ولی هنوز از سهیل خبری نبود .به ناچار راهی خانه شد یادش افتاد شیر خشک سپهر تمام شده است .پس طرف یکی از داروخانه ها به راه افتاد وقتی قوطی شیر خشک را گرفت واسکناسها را روی میز گذاشت چشمایش از پشت شیشه به خیابان افتاد .او سهیل را همراه دختری زیبا دید. اشک در چشمانش جمع شده بود .اهسته از داروخانه خارج شد و دنبالشان رفت.
دختر همراه سهیل نظر همه را به خود جلب کرده بود یاسمین صبر کرد تا شاید از هم جدا شوند ولی ناگاه متوجه سیگاری در دستان پسر 14 ساله خود شد.دیگر کنترل خود را از دست داد و به سرعت خود افزود و به انها رسید از پشت یقه سهیل را چنگ زذ و او را کشید سهیل و دخترک وحشت زده برگشتند و او را نگاه کردند.یاسمین سیگار را از دست سهیل گرفت و به زمین انداخت و سیلی محکمی به گوش او زد .دختر ک فرار کرد و سهیل در یک چشم به زدن یقه خود را از دست مادر آزاد کرد و دنبالش دویدیاسمسن دلیلی برای رفتن به دنبال آنها نمی دید چون می دانست به آنها نمی رسد.
اهی از ته دل کشید و زراهی خانه شد. وقتی یاسمین کلید آپارتمان بزرگ و شیکشان را در شمالی ترین نقطه شهر تهران درون قفل کرد،صدای سپهر ش از طبقه دوم اپارتمان در حیاط بزرگ پیچیده بود سریع پله ها زرا دوتا یکی کرد و در را گشود و وارد خانه بزرگ سه خوابه خود شد.خانه ای با یک میز ناهار خوری بزرگ ،مبلمانی شیک با روکش ساتن ارغوانی همرنگ پرد های اشپزخانه بزرگ و زیبا و چند شیی عتیقه در اطراف... سریع قوطی ها را زمین گذاشت وبه طرف سپهرش رفت و او راذ از اغوش سمیرا گرفت: سمیرا جان مادر شیر خشکش را درست کن. سمیرا در حال شیر درست کردن با کمی تردید گفت:مامان چیزی شده؟... یاسمین در حالی که بچه را راه می برد گفت: بعد از کلی گشتن دنبال سهیل همراه یک دختر دیدم. مامان...راستش...من از همهن اول می دانستم و باید به شما می گفتم ولی... یاسمین شیشه شیر را از دست سمیرا گرفتو گفت:نه عزیزم تقصیر تو نیست.مقصر های اصلی من وپدرت هستیم... راستی کیارش تماس نگرفت؟
چرا ...گفت اواسط هفته می آید. تو هم با این پدرت .خدا با این پدر وپسر صبری به من عطا کند تا بتوانم تحملتان کنم. ساعت از 10.30 گذشته بود ولی هنوز از سهیل خبری نبود.سپهر خوابیده بود و سمیرا به اتاقش رفته بود و یاسمین مثل بیشتر شبها تنها بود .به نقطه ای نا معلوم چشم دوخته بود چهره اش آرام ولی در دلش غوغایی برپا بود. چشمان درشت وسیاهش را پرده ای از اشک پوشانده بود .موهای بسیار پر و سیاهش با اینکه به هم ریخته بود او را در سن 31 سالگی خواستنی تر کرده بود .خاطره های گذشته مثل موجی پر تلاطم در ذهنش در حال جوش و خروش بود. احساس کرد دوباره کوچک شده.از یک فرعی نسبتا بزرگ به در خانه شان می دود.به در خانه که رسید آنرا بازدید.با کمی نیرو در به عقب رفت او باغ بزرگشان را که خانه شان در ان خود نمایی کرد جلوی چشم خود دید وارد شد.حدود بیست قدم بعد حوض بزرگ پر از ماهی را دید.پای آن نشست و دستش را در آب فرو کرد.کمی به اطراف نگاه کرد ونفس عمیقی کشید.
بوی عطر گل ریه هایش را نوازش می داد.از حوض ابی و بزرگ عبور کردوطرف خانه شان پیش رفت.قصر کوچکی با سنگ مرمر سفید پر از رگه های سبز از سه پله مرمر سیاه بالا رفت و در ورود به پذیرایی را گشود.در زیبایی خانه غرق شد: کف خانه از سنگ های سرامیک سیاه بود .پرده ها صورتی رنگ ویکنواخت با مبلمان و میز ناهار خوری و ساعتی طلایی یزرگ که در گوشه ای خود نمایی می کردمجسمه های زیبا و عتیقه که دل هر بیننده را می برد.پیانوی بزرگ و سیاه رنگ خواهرش نازنین هم در گوشه سالن پذیرایی بر عظمت خانه می افزود و اتاق کتابخانه هم در انتهای سالن با دری از چوب بلوط انسان را بر آن می داشت که سری بدان بزند همانطور که پدرش هر شب سری به آن میزد باز هم با قدمهای سبک خود جلو رفت و به پلکان پیچ در پیچ و مرمرین بامیله های طلایی رسید.آهسته از پله ها بالا رفت .حدود 10 پله تا طبقه بالا و اتاقهای خواب فاصله داشت که صدای صحبت خواهرش نازنین و مادر ش را شنید.
به سرعت خود افزود و اخرین پله را هم زیر پا گذاشتطبقه بالا یک راهرو پهنی بود سمت راست اتق خواب پدر ومادر و سمت چپ اول اتاق خودش بعد اتاق خواب نازنینخواهرش که 2 سال از اوبزرگتر بود قرار داشت در انتهای راهرو هم سرویس بهداشتی بزرگ و زیبایی خود نمایی می کرد. یاسمن از اتق خواب خود گذشت .در نیمه باز اتاق نازنین را هل داد.باورش نمیشد،مادر و نازنین در حال صحبت کردن بودند.همانجا ایستاد ونگاه کرد.چقدر نازنین شبیه مادرش بود .هر دو ریز اندام بودند ولی بر عکس فاو کاملا شبیه پدر و عمه اش بود. مادر متوجه ورودش شد به محض اینکه به طرفش آمد. .صدای در ورودی خانه رویا های یاسمین را بر آشفت.از جا نیم خیز شد.سهیل بود.تا حالا کجا بوده و چه می کرده خدا می دانست. فردا صبح باید حسابش را می رسید.البته اگر زورش می رسید...