کتاب طعم سیب زرد نوشته ناصر یوسفی, توسط انتشارات پیدایش با موضوع ادبیات کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان، رمان خارجی کودکان به چاپ رسیده است.
اسمم نثار است. نه دروغ گفتم؛ ماهان است، سیناست، میناست، شاید هم نیلوفر! دریک روز پاییزی به دنیا آمدم. صبح بود. اما به همه میگویم متولد بهار هستم و دم غروب به دنیا آمدهام. وقتی که آسمان صورتی میشود. گاهی هم یادم میرود و میگویم متولد زمستان هستم و در یک روز برفی متولد شدهام. اما مادرم میگوید وقتی به دنیا آمدم تابستان بود، درست اواسط مرداد. چه کار کنم که تابستان را دوست ندارم! پدرم مرد شریفی است. زحمتکش است و هر شب با یک بغل خوراکی به خانه میآید. خیلی وقتها هم میگویم فوت کرده.
وقتی کوچک بودم فوت کرده. اینطوری دیگر کسی سؤال بیشتری نمیپرسد و خیلی وقتها هم دلشان به حالم میسوزد. اما من اصلاً پدرم را ندیدهام. پدرم، مادرم را دوست داشت. در آینه به خودم میگویم که پدرم عاشق مادرم بود. اما یک روز او را گذاشت و رفت. ما را برای همیشه رها کرد. پدرم سرهنگ ارتش است، نه یک معلم ادبیات است و عاشق شعرهای دروغین دورهی صفویه! به خیلیها میگویم طراح لباس است. پزشکی که کارش را دوست نداشت و کشاورزی را شروع کرد. گاهی وقتها یادم میرود به دیگران چه گفتهام و میگویم شغلش آزاد است؛ یا مهندس است. خواهر و برادرهایم در خارج هستند.
وقتی کوچک بودند در یک مدرسهی شبانهروزی پانسیون شدند، اما عکسی از آنها ندارم. برای همین گاهی میگویم تنها فرزند مادرم هستم. وقتی پوشک میخریم، اگر کسی ما را ببیند میگویم برای برادر کوچکترم میخریم. آخر من یک برادر دو ساله دارم که هنوز پوشک میپوشد. اما اسمش را همیشه یادم میرود. مانی... نیما... نه مزدک! به اسم من میخورد، مهران! فقط یک واقعیت در زندگیام دارم، و آن این است: من یک مادرم دارم. اسمش لیلاست. فقط همین! چیزی بیشتر نه!
کتاب طعم سیب زرد نوشته ناصر یوسفی, توسط انتشارات پیدایش با موضوع ادبیات کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان، رمان خارجی کودکان به چاپ رسیده است.
اسمم نثار است. نه دروغ گفتم؛ ماهان است، سیناست، میناست، شاید هم نیلوفر! دریک روز پاییزی به دنیا آمدم. صبح بود. اما به همه میگویم متولد بهار هستم و دم غروب به دنیا آمدهام. وقتی که آسمان صورتی میشود. گاهی هم یادم میرود و میگویم متولد زمستان هستم و در یک روز برفی متولد شدهام. اما مادرم میگوید وقتی به دنیا آمدم تابستان بود، درست اواسط مرداد. چه کار کنم که تابستان را دوست ندارم! پدرم مرد شریفی است. زحمتکش است و هر شب با یک بغل خوراکی به خانه میآید. خیلی وقتها هم میگویم فوت کرده.
وقتی کوچک بودم فوت کرده. اینطوری دیگر کسی سؤال بیشتری نمیپرسد و خیلی وقتها هم دلشان به حالم میسوزد. اما من اصلاً پدرم را ندیدهام. پدرم، مادرم را دوست داشت. در آینه به خودم میگویم که پدرم عاشق مادرم بود. اما یک روز او را گذاشت و رفت. ما را برای همیشه رها کرد. پدرم سرهنگ ارتش است، نه یک معلم ادبیات است و عاشق شعرهای دروغین دورهی صفویه! به خیلیها میگویم طراح لباس است. پزشکی که کارش را دوست نداشت و کشاورزی را شروع کرد. گاهی وقتها یادم میرود به دیگران چه گفتهام و میگویم شغلش آزاد است؛ یا مهندس است. خواهر و برادرهایم در خارج هستند.
وقتی کوچک بودند در یک مدرسهی شبانهروزی پانسیون شدند، اما عکسی از آنها ندارم. برای همین گاهی میگویم تنها فرزند مادرم هستم. وقتی پوشک میخریم، اگر کسی ما را ببیند میگویم برای برادر کوچکترم میخریم. آخر من یک برادر دو ساله دارم که هنوز پوشک میپوشد. اما اسمش را همیشه یادم میرود. مانی... نیما... نه مزدک! به اسم من میخورد، مهران! فقط یک واقعیت در زندگیام دارم، و آن این است: من یک مادرم دارم. اسمش لیلاست. فقط همین! چیزی بیشتر نه!