کتاب سیاه نوشته ارهان پاموک ترجمه عین له غریب توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است
موضوع کتاب:رمان,رمان خارجی,داستان های خارجی
یک صبح در مشاجرت همیشگیشان مادربزرگ در جواب تشر پدربزرگ که باز موضوعش سیگار بود و دود و بوی آن، جملهی جدیدی به کار برده بود: «تو خیلی نمک نشناسی»، که وقتی گالیپ از چراییاش پرسید مادربزرگ گفت:« تو تموم این سالا یه بارهم نشد که اون بعد من از رخت خواب بیاد بیرون.» این جمله و مهمتر از آن دلیلش گالیپ را چنان به فکر فرو برده بود که حتی جیغ و داد واصف هم نمیتوانست تمرکزش را له هم بزند. بعد ها جلال هم به این موضوع در یکی از نوشتههاش با عنوان «قصاص قبل جنایت» اشاره کرده بود که البته به نظر گالیپ نه عنوانش و نه محتواش به گفتههای مادربزرگ کوچکترین شباهتی نداشت. جلال در آن نوشته همهی تلاش خودش را به خرج داده بود که بر اساس مشاهدات عینیاش - که دیگر همهی سکنهی آپارتمان میدانستند منضورش چه کسانی هستند- ثابت کند افرادی که صاحب این طرز فکرند اغلب چنان درگیر مسائل دمدستی و پیشپا افتادهی زندگی روزمره هستند که مسائل زناشویی به مخیلهشان هم خطور نمیکند. مادربزرگ بعد از خواندن این نوشتهی جلال آهی کشید و سیگار دست پیچش را چپ دهانش غلتاند و فقط گفت: « پس به نظر اونا ماها هنوزم دهاتیایم؟» و پشت بندش هم پدربزرگ چندتا فحش آبدار نثار جلال و هفت پشتش - البته پشت مادریاش - کرد و گفت:« باید میفرستادیش پیش اون پدربزرگ یه لاقبای آسمون جلش تا بفهمه دهاتی کیه پسرهی کره خر.»
صبح همان روزی که قرار بود زنش او را ترک کند،در مسیر همیشگی محل کارش روی پله های شیب باب علی ،تا روزنامه ی جلال این ها را زد زیر بغلش یکهو یاد بچگی هاش افتاد و آن روز گرم تابستانی که با مادر و رویا و مادر رویا روی قایق بودند و توی تنگه بغاز که آن روان نوسیسش که به رنگ یشم می نوشت و خیلی هم دوستش داشت افتاد توی آب و هیچ کسی هم نتوانست کاری بکند ،درست مثل شب همان روزی که وقتی غالب متوجه شد نامه ی خداحافظی رویا هم با یک روان نویس درست مثل همان روان نویس نوشته شده هیچ کسی نمی تئوانست هیچکاری بکند و...
کتاب سیاه نوشته ارهان پاموک ترجمه عین له غریب توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است
موضوع کتاب:رمان,رمان خارجی,داستان های خارجی
یک صبح در مشاجرت همیشگیشان مادربزرگ در جواب تشر پدربزرگ که باز موضوعش سیگار بود و دود و بوی آن، جملهی جدیدی به کار برده بود: «تو خیلی نمک نشناسی»، که وقتی گالیپ از چراییاش پرسید مادربزرگ گفت:« تو تموم این سالا یه بارهم نشد که اون بعد من از رخت خواب بیاد بیرون.» این جمله و مهمتر از آن دلیلش گالیپ را چنان به فکر فرو برده بود که حتی جیغ و داد واصف هم نمیتوانست تمرکزش را له هم بزند. بعد ها جلال هم به این موضوع در یکی از نوشتههاش با عنوان «قصاص قبل جنایت» اشاره کرده بود که البته به نظر گالیپ نه عنوانش و نه محتواش به گفتههای مادربزرگ کوچکترین شباهتی نداشت. جلال در آن نوشته همهی تلاش خودش را به خرج داده بود که بر اساس مشاهدات عینیاش - که دیگر همهی سکنهی آپارتمان میدانستند منضورش چه کسانی هستند- ثابت کند افرادی که صاحب این طرز فکرند اغلب چنان درگیر مسائل دمدستی و پیشپا افتادهی زندگی روزمره هستند که مسائل زناشویی به مخیلهشان هم خطور نمیکند. مادربزرگ بعد از خواندن این نوشتهی جلال آهی کشید و سیگار دست پیچش را چپ دهانش غلتاند و فقط گفت: « پس به نظر اونا ماها هنوزم دهاتیایم؟» و پشت بندش هم پدربزرگ چندتا فحش آبدار نثار جلال و هفت پشتش - البته پشت مادریاش - کرد و گفت:« باید میفرستادیش پیش اون پدربزرگ یه لاقبای آسمون جلش تا بفهمه دهاتی کیه پسرهی کره خر.»
صبح همان روزی که قرار بود زنش او را ترک کند،در مسیر همیشگی محل کارش روی پله های شیب باب علی ،تا روزنامه ی جلال این ها را زد زیر بغلش یکهو یاد بچگی هاش افتاد و آن روز گرم تابستانی که با مادر و رویا و مادر رویا روی قایق بودند و توی تنگه بغاز که آن روان نوسیسش که به رنگ یشم می نوشت و خیلی هم دوستش داشت افتاد توی آب و هیچ کسی هم نتوانست کاری بکند ،درست مثل شب همان روزی که وقتی غالب متوجه شد نامه ی خداحافظی رویا هم با یک روان نویس درست مثل همان روان نویس نوشته شده هیچ کسی نمی تئوانست هیچکاری بکند و...