کتاب سرنوشت شوم یک امپراتور نوشته پیر نزلف ترجمه ذبیح الله منصوری توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات، ادبیات داستانی، رمان تاریخی میباشد.
بناپارت که مردی قدرتمند است و فتوحات بسیاری را در دوران پادشاهی خود به ثبت رسانده از این که پسری ندارد تا بعد از او وارث تاج و تختش شود و امپراتوری قدرتمندش را اداره کند، احساس نگرانی می کند و از آن جا که در آیین مسیحیت، مرد نمی تواند در عین حال بیش از یک همسر داشته باشد، چاره ای ندارد جز این که همسرش را که در فرزندآوری ناتوان است، طلاق بدهد و همسر جدیدی برگزیند. خبر جدایی ناپلئون بناپارت وحشتی در دل شاهزاده خانم جوان اتریشی می اندازد؛ زیرا که او را غول جزیره کورس می نامد و مردی بی رحم و خونریز می داند که افراد بسیاری را به خاطر قدرت نمایی و فتوحاتش به قتل رسانده است. ماری لوئیز هیچ علاقه ای به وصلت با این مرد که هم سن و سال پدرش است ندارد، اما گویا سرنوشت او این است که به ازدواج با ناپلئون تن دهد و مرد را به همسری بپذیرد؛ و این یعنی دوری از سرزمینش، خانواده اش و محیطی که با آن انس دارد و ورود به کشوری که از آن و مردمانش متنفر است.
دوبوا گفت: اعلی حضرتا، به طوری که عرض کردم بچه از پا آمده است. ناپلئون گفت: حال که این طور شده چه باید کرد؟
طبیب زایمان گفت: اعلی حضرتا، بچه را باید با ابزار آهنی بیرون آورد. ناپلئون گفت: آیا به کار بردن این ابزار خطرناک نیست؟
طبیب گفت: نه اعلی حضرتا، ولی احتمال داده می شود که باید یکی از دو نفر را فدا کرد، یا طفل، یا مادر… .
ناپلئون از این حرف تکان خورد و قدری فکر کرد و گفت: دوبوا، اگر قرار شد که یکی را فدا کنید، طفل را فدا نمایید، برای اینکه حق طبیعی مادر این است که زنده بماند و طفل را فدای وی بکنند و بعد از قدری سکوت گفت: اگر مادر زنده بماند، من دوباره از او دارای فرزندی خواهم شد.
وقتی که دوبوا از حمام خارج شد، ناپلئون از لگن حمام بیرون جست و ربدوشامبر خود را پوشید و به طرف اتاق خود رفت و در آنجا با سرعت لباس پوشید و وارد اتاق ماری لوئیز شد و وقتی که وارد گردید دید که تختخواب او را عوض می کنند که ابزار آهنی را به کار ببرند و ماری لوئیز فریاد می زند و گریه می کند و می گوید: می خواهند مرا به قتل برسانند، می خواهند مرا نابود کنند، چون من امپراطریس هستم می خواهند مرا فدای طفل بکنند....
کتاب سرنوشت شوم یک امپراتور نوشته پیر نزلف ترجمه ذبیح الله منصوری توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات، ادبیات داستانی، رمان تاریخی میباشد.
بناپارت که مردی قدرتمند است و فتوحات بسیاری را در دوران پادشاهی خود به ثبت رسانده از این که پسری ندارد تا بعد از او وارث تاج و تختش شود و امپراتوری قدرتمندش را اداره کند، احساس نگرانی می کند و از آن جا که در آیین مسیحیت، مرد نمی تواند در عین حال بیش از یک همسر داشته باشد، چاره ای ندارد جز این که همسرش را که در فرزندآوری ناتوان است، طلاق بدهد و همسر جدیدی برگزیند. خبر جدایی ناپلئون بناپارت وحشتی در دل شاهزاده خانم جوان اتریشی می اندازد؛ زیرا که او را غول جزیره کورس می نامد و مردی بی رحم و خونریز می داند که افراد بسیاری را به خاطر قدرت نمایی و فتوحاتش به قتل رسانده است. ماری لوئیز هیچ علاقه ای به وصلت با این مرد که هم سن و سال پدرش است ندارد، اما گویا سرنوشت او این است که به ازدواج با ناپلئون تن دهد و مرد را به همسری بپذیرد؛ و این یعنی دوری از سرزمینش، خانواده اش و محیطی که با آن انس دارد و ورود به کشوری که از آن و مردمانش متنفر است.
دوبوا گفت: اعلی حضرتا، به طوری که عرض کردم بچه از پا آمده است. ناپلئون گفت: حال که این طور شده چه باید کرد؟
طبیب زایمان گفت: اعلی حضرتا، بچه را باید با ابزار آهنی بیرون آورد. ناپلئون گفت: آیا به کار بردن این ابزار خطرناک نیست؟
طبیب گفت: نه اعلی حضرتا، ولی احتمال داده می شود که باید یکی از دو نفر را فدا کرد، یا طفل، یا مادر… .
ناپلئون از این حرف تکان خورد و قدری فکر کرد و گفت: دوبوا، اگر قرار شد که یکی را فدا کنید، طفل را فدا نمایید، برای اینکه حق طبیعی مادر این است که زنده بماند و طفل را فدای وی بکنند و بعد از قدری سکوت گفت: اگر مادر زنده بماند، من دوباره از او دارای فرزندی خواهم شد.
وقتی که دوبوا از حمام خارج شد، ناپلئون از لگن حمام بیرون جست و ربدوشامبر خود را پوشید و به طرف اتاق خود رفت و در آنجا با سرعت لباس پوشید و وارد اتاق ماری لوئیز شد و وقتی که وارد گردید دید که تختخواب او را عوض می کنند که ابزار آهنی را به کار ببرند و ماری لوئیز فریاد می زند و گریه می کند و می گوید: می خواهند مرا به قتل برسانند، می خواهند مرا نابود کنند، چون من امپراطریس هستم می خواهند مرا فدای طفل بکنند....