کتاب این روزها نوشته بهالویی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی به چاپ رسیده است.
ماجرای زندگی دختری به نام الهه است که از روزهای پایانی دبیرستانش آغاز می شود. الهه خواهری به نام الهام و برادری به نام امید دارد و به دلیل دانشجو بودن هردوی آن ها و اوضاع مالی نامناسب پدرش ترجیح می دهد بعد از گرفتن مدرک دیپلم مشغول به کار شود و قید دانشگاه را بزند. در همین روزهای پایانی مدرسه است که متوجه ی نگاه های خاص یکی از پسرهای محل که همه از او به پاکی یاد می کنند می شود؛ شاید وحید کسی باشد که الهه بتواند در کنار او احساس آرامش و خوشبختی کند، اما روزگار بازی هایی زیاد در آستین دارد که به مرور به نمایش می گذارد و هیچ کس نمی تواند از آن چه در انتظارش است اطمینان داشته باشد.
نمی خواستم از او بخواهم که بخوابد حتی تعارف هم نکردم چون می دانستم در این صورت ترس به سراغم خواهد آمد. با آرامش چشم ها را بستم و با اطمینان از این که او اینجاست در آغوش پر مهر و امن او خوابم برد اما کابوس رهایم نمی کرد. خواب دیدم که باز در آن اتاقم و باد پنجره ها را بر هم می کوبد و من جیغ می کشم اما هیچ کس به دادم نمی رسد. همان مرد با چشمان ترسناکش پشت پنجره ایستاده و می خندد، دیوانه وار می خندد و پنجه بر شیشه می زند، از زیر سبیل کلفت و پرپشتش یک ردیف دندان زرد مشخص است. به سوی در می دوم، قفل است، جیغ می کشم و جیغ، او وارد اتاق می شود… پریشان از خواب پریدم، تمام تنم خیس از عرق بود گویا کوه کندم، نفسم بالا نمی آمد نگاهم به سوی مادر دوید. با لبخند در نور کم رنگ چراغ خواب به من می نگریست و کتابی هم در دست داشت. دستمالی درآورد و عرق از پیشانی ام پاک کرد و گفت: نترس دخترم، باز کابوس دیدی؟
با سر علامت مثبت دادم. گفت: با خیال راحت بخواب من تا صبح همین جا هستم پلک هم روی هم نمی ذارم.
پرسیدم: ساعت چنده؟
سه و نیم صبح.
بر روی پهلوی چپ خوابیده و کف دستم را زیر سرم نهادم. کابوس! شاید اتفاق های شب های قبل هم کابوس بوده…
کتاب این روزها نوشته بهالویی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی به چاپ رسیده است.
ماجرای زندگی دختری به نام الهه است که از روزهای پایانی دبیرستانش آغاز می شود. الهه خواهری به نام الهام و برادری به نام امید دارد و به دلیل دانشجو بودن هردوی آن ها و اوضاع مالی نامناسب پدرش ترجیح می دهد بعد از گرفتن مدرک دیپلم مشغول به کار شود و قید دانشگاه را بزند. در همین روزهای پایانی مدرسه است که متوجه ی نگاه های خاص یکی از پسرهای محل که همه از او به پاکی یاد می کنند می شود؛ شاید وحید کسی باشد که الهه بتواند در کنار او احساس آرامش و خوشبختی کند، اما روزگار بازی هایی زیاد در آستین دارد که به مرور به نمایش می گذارد و هیچ کس نمی تواند از آن چه در انتظارش است اطمینان داشته باشد.
نمی خواستم از او بخواهم که بخوابد حتی تعارف هم نکردم چون می دانستم در این صورت ترس به سراغم خواهد آمد. با آرامش چشم ها را بستم و با اطمینان از این که او اینجاست در آغوش پر مهر و امن او خوابم برد اما کابوس رهایم نمی کرد. خواب دیدم که باز در آن اتاقم و باد پنجره ها را بر هم می کوبد و من جیغ می کشم اما هیچ کس به دادم نمی رسد. همان مرد با چشمان ترسناکش پشت پنجره ایستاده و می خندد، دیوانه وار می خندد و پنجه بر شیشه می زند، از زیر سبیل کلفت و پرپشتش یک ردیف دندان زرد مشخص است. به سوی در می دوم، قفل است، جیغ می کشم و جیغ، او وارد اتاق می شود… پریشان از خواب پریدم، تمام تنم خیس از عرق بود گویا کوه کندم، نفسم بالا نمی آمد نگاهم به سوی مادر دوید. با لبخند در نور کم رنگ چراغ خواب به من می نگریست و کتابی هم در دست داشت. دستمالی درآورد و عرق از پیشانی ام پاک کرد و گفت: نترس دخترم، باز کابوس دیدی؟
با سر علامت مثبت دادم. گفت: با خیال راحت بخواب من تا صبح همین جا هستم پلک هم روی هم نمی ذارم.
پرسیدم: ساعت چنده؟
سه و نیم صبح.
بر روی پهلوی چپ خوابیده و کف دستم را زیر سرم نهادم. کابوس! شاید اتفاق های شب های قبل هم کابوس بوده…