کتاب ایلگار دخترم

کتاب ایلگار دخترم نوشته فهیمه پوریا، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی

ایلگار دخترم

- الو ، امیر علی ، سلام.

- به سام علیک. چه طوری داش رضا ؟

- قربونت ، تو چه طوری ؟

- توپ ، چاکریم.

- ما بیشتر. حالت خوبه ؟ حاجی و حاج خانم چطورن؟

- همه خوبن، تو خوبی ؟

- ممنون. چه خبر خوش می گذره ؟

- خبرا دست شماست. ای ، بد نمی گذره ، جات خیلی خالیه.

- دستان به جای ما.

- جدی می گم، جات خیلی خالیه.

- چطور مگه ؟

- امیرعلی پوزخندی زد و گفت : - حاج بابات داره دومادت می کنه.

- نه !

- نه چیه پسر ، حرفاشونم زدن ، می گم که جات خالیه.

- کی ، مائده؟

- آره. - امیر علی تو رو به ارواح خاک امیر محمد راستش رو بگو ، واقعا؟

- آره به مرگ خودم. چیه از خوشحالی صدات می لرزه؟ - برو بابا ، دلت خوشه ها. بدبخت شدم. اه ، من که به حاجی گفتم این کارو نکنه.

- حاج باباتو نمی شناسی ؟! تو گفتی که گفتی ، واسه خودت گفتی. مگه این حاجی حرف حالیشه؟ هی بهش گفتم بابا ، امیررضا که بچه نیست. بذارین خودش بیاد مائده رو ببینه اگه خواست برین جلو...اما کو گوش شنوا؟ منو که اصلا آدم حساب نمی کنه، تازه بهم گفت: " حواستو جمع کن. عروسی امیررضا رو که راه بندازم نوبت توئه!" انگار عهد دقیانوسه. هنوزم فکر می کنه دوره ی بچگی مونه که هرچی می گه ، بگیم چشم. اه حالم بهم می خوره از این همه دیکتاتوری.

- امیر رضا درمانده گفت :

- - حالا چکار کنم؟

- - غصه نخور، خدا بزرگه ، تو چند سالی هست مائده رو ندیدی، قشنگ شده ، همونجور سبزه و بانمکه و یه کمی توپولی. - موضوع این نیست. امیر علی که خیلی باهوش بود و سرعت انتقال خیلی خوبی داشت، با خوشحالی گفت:

- نه بابا ! دلت گیره ، هان؟ نترس ، سفت وایستا ، حاجی باید بفهمه اشتباه می کنه. مجبور می شه بفهمه.

- کاری کردم که مجبور بشه ؟

- با این قصد نه ولی خب، انگار آره. امیر علی از ته دل خندید و گفت:

- مبارکه . اسمش چیه؟

- مانلی.

- چند سالشه. بیست و سه. - ایرانیه دیگه، نه.

- آره. حاجی رو چیکارکنم؟

- هیچی بابا، فوقش باهات قهرمی کنه. ول کن پسر ، عشقت رو بچسب. خوشم اومد امیررضا ، بالاخره توام جربزه به خرج دادی.

- حالا کجا رفتن لیلی و مجنون؟ امیرعلی با صدایی پراز خنده ی پنهان گفت :

- خونه ی خاله اکرم. واسه عروسشون عیدی بردن.

- ای بابا مگه عیده؟ - عید فطره . حالا عروس خانم کجاس؟ می خوام بهش تبریک بگم.

- رفته خونه اش رو تحویل بده و لباساش رو بیاره.

- دست خوش بابا ، خیلی آقایی! تنهایی فرستادیش بره اثاث بیاره؟

- خودش خواست تنها بره. همه چی رو آوردیم ، فقط چند دست لباس مونده. الان دیگه می یاد. امیرعلی درحالیکه جدی شده بود، مهربان و صمیمی گفت :

- امیررضا ، خودت می دونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری ولی اینو بدون ، هر اتفاقی که بیفته و هرچی بشه، من باهاتم. نوکرتم دربست. خودت که خوب می دونی، من از بچگی تخس بودم و از پس حاجی بر می اومدم. برو جلو که پشتتم.

- خیلی آقایی.

- اینو که می دونم، یه چیز جدید بگو. و خندید. امیررضت هم خندید و گفت:

- به حاجی چیزی نگو ، خودم باهاش حرف می زنم. اصلا نگو من زنگ زدم.

- باشه هرجور صلاح می دونی. یکی دوساعت دیگه زنگ بزن ، تا اون موقع حتما برمی گردن.

- باشه. تو کاری نداری؟

- نه قربونت.

- پس فعلا خداحافظ.

- خدانگهدار، به خانمت سلام برسون.

- سلامت باشی. دوساعت بعد ، حدود شش بعدازظهر امیررضا دوباره تلفن زد و این بار خود حاج رسول حکمت گوشی را برداشت.

- بله ؟

- سلام حاجی.

- سلام بابا، حالت چطوره؟

- مرسی. شما چطورین؟ حاج خانم و امیر علی خوبن؟

- همه خوبن، سلام می رسونن. چه عجب پسر، یادی از ما کردی! چه خبر؟

- سلام و خبر خوش. - خیر باشه ایشاا... - خیره. راستش ، با اجازه تون می خوام یه سروسامونی به زندگیم بدم.

- خداروشکر، ما که چند ساله داریم بهت می گیم، خودت این دست و اون دست کردی.

- آخه حاجی جون ، من که نمی تونستم با هرکسی ازدواج کنم. باید یکی رو پیدا می کردم که هم باب میل خودم باشه، هم مورد پسند شما و حاج خانم و بالاخره هم پیدا کردم. یه دختر ایرانی اصل و نسب دارو خوب.

- چی ؟ تو به چه حقی این کارو کردی؟ امیررضا حالتی متعجب به صدایش داد و گفت:

- یعنی چی ؟ شما خودتون هی اصرار می کردین زن بگیرم ، خب دارم می گیرم دیگه.

- اگه گفتم زن بگیر، فکرشم کردم. پاشو بیا ایران که خودم برات یه زن خوب درنظر گرفتم. مائده رو از خاله اکرمت خواستگاری کردیم، بله ام گرفتیم. تموم شد و رفت. امیررضا با لحنی گله دار و شاکی گفت:

- من که گفته بودم این کاررو نکنین.

- تو واسه خودت گفتی، همین که گفتم.

- نمی تونم حاجی ، شرمنده ام.

- بیخود. تا آخرهفته خودتو می رسونی که عقدش کنیم. امیررضا مطمئن و مصصم گفت:

- گفتم که حاجی ، نمی تونم. من نسبت به زن و بچه ام مسئولیت دارم. حاج رسول چنان عصبانی شد که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد.

- بچه ؟ مگه تو چه غلطی کردی؟

- دو سه ماه دیگه به دنیا میاد و من صاحب بچه می شم. حاج رسول غرید :

- واسه بچه حرومزاده زنگ زدی از من اجازه بگیری؟ امیررضا رنجیده و غمگین گفت:

- این چه حرفیه حاجی؟ عقدش کردم. اگرم می بینی تا حالا چیزی نگفتم، واسه این بود که می دونستم این طوری برخورد می کنی. خودت می دونی چقدر دوستت دارم ، می دونم که توام خیلی دوستم داری ولی بدبختانه همیشه خودت واسه همه چی تصمیم گرفتی. حاجی ، چرا درک نمی کنی که زن لباس تنم نیست و باید خودم انتخابش کنم ؟ متاسفم بابا ، نمی خواستم این طوری بشه.

- ولی شده. تو کمرم رو شکستی امیررضا ، آبرومو بردی. پیش سرو همسر ، دوست و آشنا ، سکه ی یه پولم کردی. اونم واسه خاطر کی ؟ یه دختر بی کس و کار که از زیر بته عمل اومده.

- چرا یه طرفه به قاضی می ری حاجی ؟ از کجا می دونی بی کس و کاره ، تو که هنوز اونو ندیدی یا حتی اسمش رو نمی دونی!

- لازم نیست بدونم. اون چه می دونم اینه که دختری که کس و کار داشته باشه ، این جوری شوهر نمی کنه. صبر می کنه تا بزرگترای پسر برن خواستگاریش. تو اگه خیالت از بابت خانواده و فامیلش راحت بود این دعوا رو قبل از کثافت کاریت می کردی! راضیم می کردی این جا یا هرجای دیگه ی دنیا ، برم خواستگاریش. دو خانواده همدیگه رو می دیدیم، می شناختیم ، حرف می زدیم و قرارو مدار می ذاشتیم ، نه این مدلی.حالا چرا نذاشتی ما دو خانواده ، البته اگه از اون طرف خانواده ای وجود داشته باشه ، با هم روبرو بشیم ، الله اعلم. خدا می دونه که چه ریگی به کفش شماهاس.می گی عقدش کردی ، باشه.قبول می کنم که حرومی نبودین ولی توقع تبریک و پذیرش از من نداشته باش .من عاقت نمی کنم ، نفرینتم نمی کنم ولی ازت دل چرکینم .تو که اینطور بی کس و کار بودی ، از این به بعدم باش.

دیگه اسم مارو نیار،به این خونه تلفن نزن و سراغمون نیا،مگرروزی که واقعا از این کارت پشیمون بشی.تا اون روز که مطمئنم زیادم دور نیست ،حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم .می دونم یه روز دست از پا درازتر بر می گردی و می گی اشتباه کردم ،فقط بدون اون در این خونه به روت بازه.نه سرزنش می شی ،نه تحقیر ولی قبل ازاون ، فکر مارو از سرت بیرون کن .مدیون من می شی اگه حتی تلفن بزنی، این حرفه اخرمه.و گوشی را روی دستگاه تلفن کوبید. حاج خانم که همه چیز دستگیرش شده بود ،ریز ریز گریه می کرد. ا

ندام فربه و گوشت آلودش از هق هق گریه تکان می خورد و صورت تپلی و همیشه سرخش،سرختر شده بود.حاج رسول که عاشق این زن مهربان وصبور بود و طاقت اشکهایش را اصلا نداشت با لحن ملایم و ارامی گفت: پاشو اعظم، باید یه سر بریم خونه خواهرت. اعظم خانم که سعی می کرد جلوی ریزش بی امان اشکهایش را برگیرد،گفت: حاجی، حالا باشه واسه بعد ،چه عجله ای داری؟ما تازه ازاونجا اومدیم . نه ،یه دقیقه ام نباید معطل کنیم .شکر خدا هنوز کسی خبر دار نشده، تاجایی درز نکرده، باید بریم و نامزدی رو بهم بزنیم.دلم نمی خواد بخاطر اشتباه و نادونی من ،اسم مائده سر زبونا بیفته. چند ساعت پیش با چه شوق و ذوقی واسه اش عیدی بردیم و حالا باید... حالا باید با گردن کج بریم. حاجی، لابد خواست خداست دیگه، کاش به امیر رضا اونجوری نمی گفتی ،بچه ام دق می کنه تو غربت.

من قبول دارم که اشتباه کردم ولی امیر رضام اشتباه کرده...اعظم،خودت می دونی چقدر خاطر تو می خوام ولی دیگه اسم امیررضا رو تو خونه نشنوم، باشه؟ گریه حاج خانم شدیدتر شد وگفت: حاجی ارواح... حاج رسول لرزان از خشم فریاد زد: باشه؟ چشم،چشم. تو حرص نخور، هر کاری بگی می کنم . واسه قلبت ضرر داره حاجی. حاجی مرد. کمرم شکست اعظم ، ابروم رفت.خدا منو ببخشه که بچه یتیم بی پدر رو امیدوارکردم و حالا... بریم اعظم ،بریم .......

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • ناموجود
ناموجود
توضیحات

کتاب ایلگار دخترم نوشته فهیمه پوریا، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, داستان ایرانی, ادبیات داستانی

ایلگار دخترم

- الو ، امیر علی ، سلام.

- به سام علیک. چه طوری داش رضا ؟

- قربونت ، تو چه طوری ؟

- توپ ، چاکریم.

- ما بیشتر. حالت خوبه ؟ حاجی و حاج خانم چطورن؟

- همه خوبن، تو خوبی ؟

- ممنون. چه خبر خوش می گذره ؟

- خبرا دست شماست. ای ، بد نمی گذره ، جات خیلی خالیه.

- دستان به جای ما.

- جدی می گم، جات خیلی خالیه.

- چطور مگه ؟

- امیرعلی پوزخندی زد و گفت : - حاج بابات داره دومادت می کنه.

- نه !

- نه چیه پسر ، حرفاشونم زدن ، می گم که جات خالیه.

- کی ، مائده؟

- آره. - امیر علی تو رو به ارواح خاک امیر محمد راستش رو بگو ، واقعا؟

- آره به مرگ خودم. چیه از خوشحالی صدات می لرزه؟ - برو بابا ، دلت خوشه ها. بدبخت شدم. اه ، من که به حاجی گفتم این کارو نکنه.

- حاج باباتو نمی شناسی ؟! تو گفتی که گفتی ، واسه خودت گفتی. مگه این حاجی حرف حالیشه؟ هی بهش گفتم بابا ، امیررضا که بچه نیست. بذارین خودش بیاد مائده رو ببینه اگه خواست برین جلو...اما کو گوش شنوا؟ منو که اصلا آدم حساب نمی کنه، تازه بهم گفت: " حواستو جمع کن. عروسی امیررضا رو که راه بندازم نوبت توئه!" انگار عهد دقیانوسه. هنوزم فکر می کنه دوره ی بچگی مونه که هرچی می گه ، بگیم چشم. اه حالم بهم می خوره از این همه دیکتاتوری.

- امیر رضا درمانده گفت :

- - حالا چکار کنم؟

- - غصه نخور، خدا بزرگه ، تو چند سالی هست مائده رو ندیدی، قشنگ شده ، همونجور سبزه و بانمکه و یه کمی توپولی. - موضوع این نیست. امیر علی که خیلی باهوش بود و سرعت انتقال خیلی خوبی داشت، با خوشحالی گفت:

- نه بابا ! دلت گیره ، هان؟ نترس ، سفت وایستا ، حاجی باید بفهمه اشتباه می کنه. مجبور می شه بفهمه.

- کاری کردم که مجبور بشه ؟

- با این قصد نه ولی خب، انگار آره. امیر علی از ته دل خندید و گفت:

- مبارکه . اسمش چیه؟

- مانلی.

- چند سالشه. بیست و سه. - ایرانیه دیگه، نه.

- آره. حاجی رو چیکارکنم؟

- هیچی بابا، فوقش باهات قهرمی کنه. ول کن پسر ، عشقت رو بچسب. خوشم اومد امیررضا ، بالاخره توام جربزه به خرج دادی.

- حالا کجا رفتن لیلی و مجنون؟ امیرعلی با صدایی پراز خنده ی پنهان گفت :

- خونه ی خاله اکرم. واسه عروسشون عیدی بردن.

- ای بابا مگه عیده؟ - عید فطره . حالا عروس خانم کجاس؟ می خوام بهش تبریک بگم.

- رفته خونه اش رو تحویل بده و لباساش رو بیاره.

- دست خوش بابا ، خیلی آقایی! تنهایی فرستادیش بره اثاث بیاره؟

- خودش خواست تنها بره. همه چی رو آوردیم ، فقط چند دست لباس مونده. الان دیگه می یاد. امیرعلی درحالیکه جدی شده بود، مهربان و صمیمی گفت :

- امیررضا ، خودت می دونی که راه سختی واسه راضی کردن دل حاجی داری ولی اینو بدون ، هر اتفاقی که بیفته و هرچی بشه، من باهاتم. نوکرتم دربست. خودت که خوب می دونی، من از بچگی تخس بودم و از پس حاجی بر می اومدم. برو جلو که پشتتم.

- خیلی آقایی.

- اینو که می دونم، یه چیز جدید بگو. و خندید. امیررضت هم خندید و گفت:

- به حاجی چیزی نگو ، خودم باهاش حرف می زنم. اصلا نگو من زنگ زدم.

- باشه هرجور صلاح می دونی. یکی دوساعت دیگه زنگ بزن ، تا اون موقع حتما برمی گردن.

- باشه. تو کاری نداری؟

- نه قربونت.

- پس فعلا خداحافظ.

- خدانگهدار، به خانمت سلام برسون.

- سلامت باشی. دوساعت بعد ، حدود شش بعدازظهر امیررضا دوباره تلفن زد و این بار خود حاج رسول حکمت گوشی را برداشت.

- بله ؟

- سلام حاجی.

- سلام بابا، حالت چطوره؟

- مرسی. شما چطورین؟ حاج خانم و امیر علی خوبن؟

- همه خوبن، سلام می رسونن. چه عجب پسر، یادی از ما کردی! چه خبر؟

- سلام و خبر خوش. - خیر باشه ایشاا... - خیره. راستش ، با اجازه تون می خوام یه سروسامونی به زندگیم بدم.

- خداروشکر، ما که چند ساله داریم بهت می گیم، خودت این دست و اون دست کردی.

- آخه حاجی جون ، من که نمی تونستم با هرکسی ازدواج کنم. باید یکی رو پیدا می کردم که هم باب میل خودم باشه، هم مورد پسند شما و حاج خانم و بالاخره هم پیدا کردم. یه دختر ایرانی اصل و نسب دارو خوب.

- چی ؟ تو به چه حقی این کارو کردی؟ امیررضا حالتی متعجب به صدایش داد و گفت:

- یعنی چی ؟ شما خودتون هی اصرار می کردین زن بگیرم ، خب دارم می گیرم دیگه.

- اگه گفتم زن بگیر، فکرشم کردم. پاشو بیا ایران که خودم برات یه زن خوب درنظر گرفتم. مائده رو از خاله اکرمت خواستگاری کردیم، بله ام گرفتیم. تموم شد و رفت. امیررضا با لحنی گله دار و شاکی گفت:

- من که گفته بودم این کاررو نکنین.

- تو واسه خودت گفتی، همین که گفتم.

- نمی تونم حاجی ، شرمنده ام.

- بیخود. تا آخرهفته خودتو می رسونی که عقدش کنیم. امیررضا مطمئن و مصصم گفت:

- گفتم که حاجی ، نمی تونم. من نسبت به زن و بچه ام مسئولیت دارم. حاج رسول چنان عصبانی شد که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد.

- بچه ؟ مگه تو چه غلطی کردی؟

- دو سه ماه دیگه به دنیا میاد و من صاحب بچه می شم. حاج رسول غرید :

- واسه بچه حرومزاده زنگ زدی از من اجازه بگیری؟ امیررضا رنجیده و غمگین گفت:

- این چه حرفیه حاجی؟ عقدش کردم. اگرم می بینی تا حالا چیزی نگفتم، واسه این بود که می دونستم این طوری برخورد می کنی. خودت می دونی چقدر دوستت دارم ، می دونم که توام خیلی دوستم داری ولی بدبختانه همیشه خودت واسه همه چی تصمیم گرفتی. حاجی ، چرا درک نمی کنی که زن لباس تنم نیست و باید خودم انتخابش کنم ؟ متاسفم بابا ، نمی خواستم این طوری بشه.

- ولی شده. تو کمرم رو شکستی امیررضا ، آبرومو بردی. پیش سرو همسر ، دوست و آشنا ، سکه ی یه پولم کردی. اونم واسه خاطر کی ؟ یه دختر بی کس و کار که از زیر بته عمل اومده.

- چرا یه طرفه به قاضی می ری حاجی ؟ از کجا می دونی بی کس و کاره ، تو که هنوز اونو ندیدی یا حتی اسمش رو نمی دونی!

- لازم نیست بدونم. اون چه می دونم اینه که دختری که کس و کار داشته باشه ، این جوری شوهر نمی کنه. صبر می کنه تا بزرگترای پسر برن خواستگاریش. تو اگه خیالت از بابت خانواده و فامیلش راحت بود این دعوا رو قبل از کثافت کاریت می کردی! راضیم می کردی این جا یا هرجای دیگه ی دنیا ، برم خواستگاریش. دو خانواده همدیگه رو می دیدیم، می شناختیم ، حرف می زدیم و قرارو مدار می ذاشتیم ، نه این مدلی.حالا چرا نذاشتی ما دو خانواده ، البته اگه از اون طرف خانواده ای وجود داشته باشه ، با هم روبرو بشیم ، الله اعلم. خدا می دونه که چه ریگی به کفش شماهاس.می گی عقدش کردی ، باشه.قبول می کنم که حرومی نبودین ولی توقع تبریک و پذیرش از من نداشته باش .من عاقت نمی کنم ، نفرینتم نمی کنم ولی ازت دل چرکینم .تو که اینطور بی کس و کار بودی ، از این به بعدم باش.

دیگه اسم مارو نیار،به این خونه تلفن نزن و سراغمون نیا،مگرروزی که واقعا از این کارت پشیمون بشی.تا اون روز که مطمئنم زیادم دور نیست ،حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم .می دونم یه روز دست از پا درازتر بر می گردی و می گی اشتباه کردم ،فقط بدون اون در این خونه به روت بازه.نه سرزنش می شی ،نه تحقیر ولی قبل ازاون ، فکر مارو از سرت بیرون کن .مدیون من می شی اگه حتی تلفن بزنی، این حرفه اخرمه.و گوشی را روی دستگاه تلفن کوبید. حاج خانم که همه چیز دستگیرش شده بود ،ریز ریز گریه می کرد. ا

ندام فربه و گوشت آلودش از هق هق گریه تکان می خورد و صورت تپلی و همیشه سرخش،سرختر شده بود.حاج رسول که عاشق این زن مهربان وصبور بود و طاقت اشکهایش را اصلا نداشت با لحن ملایم و ارامی گفت: پاشو اعظم، باید یه سر بریم خونه خواهرت. اعظم خانم که سعی می کرد جلوی ریزش بی امان اشکهایش را برگیرد،گفت: حاجی، حالا باشه واسه بعد ،چه عجله ای داری؟ما تازه ازاونجا اومدیم . نه ،یه دقیقه ام نباید معطل کنیم .شکر خدا هنوز کسی خبر دار نشده، تاجایی درز نکرده، باید بریم و نامزدی رو بهم بزنیم.دلم نمی خواد بخاطر اشتباه و نادونی من ،اسم مائده سر زبونا بیفته. چند ساعت پیش با چه شوق و ذوقی واسه اش عیدی بردیم و حالا باید... حالا باید با گردن کج بریم. حاجی، لابد خواست خداست دیگه، کاش به امیر رضا اونجوری نمی گفتی ،بچه ام دق می کنه تو غربت.

من قبول دارم که اشتباه کردم ولی امیر رضام اشتباه کرده...اعظم،خودت می دونی چقدر خاطر تو می خوام ولی دیگه اسم امیررضا رو تو خونه نشنوم، باشه؟ گریه حاج خانم شدیدتر شد وگفت: حاجی ارواح... حاج رسول لرزان از خشم فریاد زد: باشه؟ چشم،چشم. تو حرص نخور، هر کاری بگی می کنم . واسه قلبت ضرر داره حاجی. حاجی مرد. کمرم شکست اعظم ، ابروم رفت.خدا منو ببخشه که بچه یتیم بی پدر رو امیدوارکردم و حالا... بریم اعظم ،بریم .......

مشخصات
  • ناشر
    نشرعلی/آرینا
  • نویسنده
    فهیمه پوریا
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1390
  • نوبت چاپ
    نهم
  • تعداد صفحات
    504
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش