کتاب انگار آنجا نیستم نوشته اسلاونکا دراکولیچ با ترجمه حدیث حسینی، توسط انتشارات قطره به چاپ رسیده است.
هنوز خوابآلود است، سروصداهایی به گوشش میرسد، صداهای مردانهای که فریاد میزنند و دشنام میدهند. چشمانش را باز میکند. نگاهش به دیوار آبی اتاقخواب میافتد، به پردهی سفیدی که در باد تکان میخورد، و برای لحظهای هوشیاریاش را بازمییابد. اما این صداهای غریب و بیگانه نزدیکتر میشوند. پرده در باد گسترش پیدا میکند، مانند ریههایی که از هوا انباشته شده است. هوای سرد پوستش را نوازش میکند. پرندگان بر روی درخت گیلاس کنار درِ خانه آواز میخوانند و برای لحظهای هیاهوی انسانها در آوازشان گم میشود. اگر بلند شود و از پنجره بیرون را نگاه کند، منشأ این صداها را میبیند و میفهمد چه کسانی این وقت صبح از دهکدهشان میگذرند. اما اس نمیخواهد این کار را بکند، نمیخواهد کاملاً بیدار شود. شاید اصلاً اینها هیچ ربطی به او نداشته باشد. دوباره به خواب میرود به این امید که سروصداها خاموش شوند.
کمی بعد، او با صدای یکی از همسایههای آن دست خیابان از خواب بیدار میشود. زن همسایه نخست با التماس و سپس با هقهق میگوید: «این کار را نکن.» صدایش کاملاً واضح است، انگار در همین اتاق کنار او ایستاده و چیزی جز پردهی سفید میانشان حایل نیست. مردی که زن به او التماس میکند و کاملاً معلوم است که او را میشناسد وحشیانه فریاد میزند و دشنام میدهد: «سلاحها کجا هستند، کجا پنهانشان کردید، شوهرت کجاست؟» فریاد میزند و صدایش در میان هقهق و شیون زن گم میشود.
سربازها خانهبهخانه تفتیش میکنند. میگویند دنبال سلاح و مهمات میگردند، اما معلوم نیست واقعاً چه میخواهند. اس پشت پرده ایستاده و دو مرد یونیفرمپوش غریبه را میبیند که در خیابان پایین میروند.
کتاب انگار آنجا نیستم نوشته اسلاونکا دراکولیچ با ترجمه حدیث حسینی، توسط انتشارات قطره به چاپ رسیده است.
هنوز خوابآلود است، سروصداهایی به گوشش میرسد، صداهای مردانهای که فریاد میزنند و دشنام میدهند. چشمانش را باز میکند. نگاهش به دیوار آبی اتاقخواب میافتد، به پردهی سفیدی که در باد تکان میخورد، و برای لحظهای هوشیاریاش را بازمییابد. اما این صداهای غریب و بیگانه نزدیکتر میشوند. پرده در باد گسترش پیدا میکند، مانند ریههایی که از هوا انباشته شده است. هوای سرد پوستش را نوازش میکند. پرندگان بر روی درخت گیلاس کنار درِ خانه آواز میخوانند و برای لحظهای هیاهوی انسانها در آوازشان گم میشود. اگر بلند شود و از پنجره بیرون را نگاه کند، منشأ این صداها را میبیند و میفهمد چه کسانی این وقت صبح از دهکدهشان میگذرند. اما اس نمیخواهد این کار را بکند، نمیخواهد کاملاً بیدار شود. شاید اصلاً اینها هیچ ربطی به او نداشته باشد. دوباره به خواب میرود به این امید که سروصداها خاموش شوند.
کمی بعد، او با صدای یکی از همسایههای آن دست خیابان از خواب بیدار میشود. زن همسایه نخست با التماس و سپس با هقهق میگوید: «این کار را نکن.» صدایش کاملاً واضح است، انگار در همین اتاق کنار او ایستاده و چیزی جز پردهی سفید میانشان حایل نیست. مردی که زن به او التماس میکند و کاملاً معلوم است که او را میشناسد وحشیانه فریاد میزند و دشنام میدهد: «سلاحها کجا هستند، کجا پنهانشان کردید، شوهرت کجاست؟» فریاد میزند و صدایش در میان هقهق و شیون زن گم میشود.
سربازها خانهبهخانه تفتیش میکنند. میگویند دنبال سلاح و مهمات میگردند، اما معلوم نیست واقعاً چه میخواهند. اس پشت پرده ایستاده و دو مرد یونیفرمپوش غریبه را میبیند که در خیابان پایین میروند.