انتظار نداشتم که هرگز دوباره او را ببینم آن هم در یک چنین جایی. خیلی وقت بود او را در ته ذهنم پنهان کرده بودم. حضور فیزیکی او مرا شوک زده نکرد بلکه غم و اندوهی که در چهره اش بود مرا به شدت لرزاند. پیر و سالخورده شده و دیگر خبری از آن شکوه و زیبایی جوانی در وجودش نبود. راستش را بخواهید دیدن او در این وضعیت مرا به یاد فناپذیری خودم انداخت. هرگز گمان نمی کردم در چنین وضعیتی با او روبرو شوم اما وقتی یاد دورانی می افتم که با هم پشت سر گذاشته ایم به سرنوشت اعتقاد پیدا می کنم آن هم بعد از سال ها دوری...
تنها دسته از آدم هایی که هنوز همه ی جواب ها را می دانند، آن هایی هستند که هیچ وقت با سوالات رو به رو نشده اند. فرانسس به خود جرأت داد و گفت: «فکر نمی کنم بتواند تو را از طریق رادیو ببیند.» مارگارت گفت: «با این وجود، من هنوز هم می خواهم که برایش خوشگل باشم.»