کتاب یاد او نوشته کالین هور با ترجمه مریم علی محمدی توسط انتشارات آذرگون با موضوع رمان و داستان های آمریکایی به چاپ رسیده است.
در این داستان دلخراش و در عین حال امیدوارکننده، یک مادر جوان آشفته به نام کنا روآن مشتاق رستگاری است. این مادر پس از گذراندن ۵ سال زندان برای قتل غیرعمد اسکاتی، پدر دخترش که بلافاصله پس از تولد از او گرفته شد، به شهری بازمیگردد که همهچیز در آن به هم ریخته است، آن هم تنها به امید اینکه دوباره با دختر چهارسالهاش دیدار کند. با این حال، بازسازی پلهایی که کنا پشت سرش خراب کرده، غیرممکن به نظر میرسد. کنا شغل و تقریبا هیچ پولی ندارد و حقوق او بهعنوان یک مادر پس از تولد دخترش قطع شده و این موضوعات دیدار مجدد آنها را به نبردی دشوار تبدیل کرده است. کنا بدون هیچ حمایتی، راه درازی در پیش دارد تا از نو شروع کند.
«وقتی بچهای گریه میکند، میدانم چه باید بکنم. اما در مقابل یک زن بالغ چیزی به عقلم نمیرسد. تا جای ممکن، از او دور میمانم تا قهوهاش را بنوشد.
از یک ساعت پیش که به اینجا آمده، چیز زیادی از او دستگیرم نشده، اما مطمئنم برای دیدار کسی نیامده است. برای تنها بودن آمده. در این مدت سه نفر سعی کردند به او نزدیک شوند، اما حتی بدون اینکه نگاهشان کند، با حرکت دست آنها را از سرش وا کرده است. در سکوت قهوهاش را نوشید. ساعت هنوز هفت نشده، بنابراین ممکن است سراغ نوشیدنیهای قویتری برود. البته امیدوارم این کار را نکند. چیزی را که نداریم، سفارش میدهد و مردهایی را که هرگز ندیده، از خود دور میکند. رفتارش کنجکاوم کرده.
تا این ساعت، من و رومن تنها اینجا را چرخاندهایم، تا اینکه مِری آن و رازی هم از راه میرسند. کمکم شلوغ میشود و نمیتوانم چنان که باید همه توجهم را معطوف او کنم. شاید اینطوری بهتر باشد، وگرنه به نظر میرسد بیش از اندازه در حریم او حضور دارم. به محض تمام شدن قهوهاش، میخواهم بروم و از او بپرسم دیگر چه میل دارد، اما در عوض ده دقیقهای با لیوان خالی تنهایش میگذارم. شاید این زمان را به پانزده دقیقه افزایش دهم و بعد بروم سراغش.»
کتاب یاد او نوشته کالین هور با ترجمه مریم علی محمدی توسط انتشارات آذرگون با موضوع رمان و داستان های آمریکایی به چاپ رسیده است.
در این داستان دلخراش و در عین حال امیدوارکننده، یک مادر جوان آشفته به نام کنا روآن مشتاق رستگاری است. این مادر پس از گذراندن ۵ سال زندان برای قتل غیرعمد اسکاتی، پدر دخترش که بلافاصله پس از تولد از او گرفته شد، به شهری بازمیگردد که همهچیز در آن به هم ریخته است، آن هم تنها به امید اینکه دوباره با دختر چهارسالهاش دیدار کند. با این حال، بازسازی پلهایی که کنا پشت سرش خراب کرده، غیرممکن به نظر میرسد. کنا شغل و تقریبا هیچ پولی ندارد و حقوق او بهعنوان یک مادر پس از تولد دخترش قطع شده و این موضوعات دیدار مجدد آنها را به نبردی دشوار تبدیل کرده است. کنا بدون هیچ حمایتی، راه درازی در پیش دارد تا از نو شروع کند.
«وقتی بچهای گریه میکند، میدانم چه باید بکنم. اما در مقابل یک زن بالغ چیزی به عقلم نمیرسد. تا جای ممکن، از او دور میمانم تا قهوهاش را بنوشد.
از یک ساعت پیش که به اینجا آمده، چیز زیادی از او دستگیرم نشده، اما مطمئنم برای دیدار کسی نیامده است. برای تنها بودن آمده. در این مدت سه نفر سعی کردند به او نزدیک شوند، اما حتی بدون اینکه نگاهشان کند، با حرکت دست آنها را از سرش وا کرده است. در سکوت قهوهاش را نوشید. ساعت هنوز هفت نشده، بنابراین ممکن است سراغ نوشیدنیهای قویتری برود. البته امیدوارم این کار را نکند. چیزی را که نداریم، سفارش میدهد و مردهایی را که هرگز ندیده، از خود دور میکند. رفتارش کنجکاوم کرده.
تا این ساعت، من و رومن تنها اینجا را چرخاندهایم، تا اینکه مِری آن و رازی هم از راه میرسند. کمکم شلوغ میشود و نمیتوانم چنان که باید همه توجهم را معطوف او کنم. شاید اینطوری بهتر باشد، وگرنه به نظر میرسد بیش از اندازه در حریم او حضور دارم. به محض تمام شدن قهوهاش، میخواهم بروم و از او بپرسم دیگر چه میل دارد، اما در عوض ده دقیقهای با لیوان خالی تنهایش میگذارم. شاید این زمان را به پانزده دقیقه افزایش دهم و بعد بروم سراغش.»