کتاب گریز دلپذیر نوشته آنا گاوالدا با ترجمه الهام دارچینیان، توسط انتشارات قطره به چاپ رسیده است. موضوع کتاب شامل ادبیات, رمان, رمان خارجی, داستان خارجی, کتابخانهی ادبیات جهان میباشد.
گریزِ دلپذیر»، آخرین اثرِ گاوالدا، رُمانى کم حجم اما بسیار گیرا است. سفرِ شادمان چهار خواهر و برادر به دنیاى کودکىشان تا چند ساعتى، زندگى روزمره و رنجهاى خود را فراموش کنند، تا شاید دوباره آن آرامش و دلخوشى را که زندگىشان در نقشِ آدمهاى بالغ و بزرگسال از آنها ربوده، بازیابند....چیزى شبیه یک روز مرخصى اضافىِ حین خدمت، کمى مهلت، فاصلهى بین دو پرانتز، یک لحظه لطافت. چند ساعتى که از دیگران ربوده بودیم...]...[زندگى هنوز چند روز مرخصى برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغسوخته؟ چند تا دلخوشى کوچک؟ کِى همدیگر را از دست مىدادیم و رشتهها چگونه مىگسستند؟
هنوز نشسته بودم یک طرف باسنم در هوا بود و دستم به دستگیره در ماشین که زن برادزم هجوم آورد:
-ای بابا... این همه بوق زدیم نشنیدی؟ ده دقیقه است این جا هستیم!
جواب دادم سلام
برادرم رو به من کرد چشمک کوتاهی زد:
-اوضاع رو به راهه خوشگله؟
-خوبم
-می خواهی وسایلت را صندوق عقب بگذارم؟
-نه ممنونم. فقط همین چمندان کوچک را دارم و پیراهنم... پیراهن را صندلی عقب می گذارم.
زن برادرم به پارچه مچاله و چروکی که روی زانوهایم بود انداخت و گفت:
پیراهنت، این است؟
-بله
-این دیگر چیست؟
کتاب گریز دلپذیر نوشته آنا گاوالدا با ترجمه الهام دارچینیان، توسط انتشارات قطره به چاپ رسیده است. موضوع کتاب شامل ادبیات, رمان, رمان خارجی, داستان خارجی, کتابخانهی ادبیات جهان میباشد.
گریزِ دلپذیر»، آخرین اثرِ گاوالدا، رُمانى کم حجم اما بسیار گیرا است. سفرِ شادمان چهار خواهر و برادر به دنیاى کودکىشان تا چند ساعتى، زندگى روزمره و رنجهاى خود را فراموش کنند، تا شاید دوباره آن آرامش و دلخوشى را که زندگىشان در نقشِ آدمهاى بالغ و بزرگسال از آنها ربوده، بازیابند....چیزى شبیه یک روز مرخصى اضافىِ حین خدمت، کمى مهلت، فاصلهى بین دو پرانتز، یک لحظه لطافت. چند ساعتى که از دیگران ربوده بودیم...]...[زندگى هنوز چند روز مرخصى برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغسوخته؟ چند تا دلخوشى کوچک؟ کِى همدیگر را از دست مىدادیم و رشتهها چگونه مىگسستند؟
هنوز نشسته بودم یک طرف باسنم در هوا بود و دستم به دستگیره در ماشین که زن برادزم هجوم آورد:
-ای بابا... این همه بوق زدیم نشنیدی؟ ده دقیقه است این جا هستیم!
جواب دادم سلام
برادرم رو به من کرد چشمک کوتاهی زد:
-اوضاع رو به راهه خوشگله؟
-خوبم
-می خواهی وسایلت را صندوق عقب بگذارم؟
-نه ممنونم. فقط همین چمندان کوچک را دارم و پیراهنم... پیراهن را صندلی عقب می گذارم.
زن برادرم به پارچه مچاله و چروکی که روی زانوهایم بود انداخت و گفت:
پیراهنت، این است؟
-بله
-این دیگر چیست؟