کتاب پیشگویی آسمانی نوشته جیمز ردفیلد ترجمه ستاره آخوندی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع عرفان، فلسفه، حکمت، جنبه های روانشناسی به چاپ رسیده است
کتاب حاضر روایت گر داستانی است که به منظور خلق درکی نوین و شگرف از آن چه که در حقیقت در مسیر زندگی در حال وقوع است نگارش شده و ما را از وقایعی درباره رخدادهای پیرامون مان و فرآیندهای مرموزی که با آن ها برخورد می کنیم آگاه می سازد. آگاهی نوینی که با این اثر از روحانیت حاصل می شود با دور راندن تردیدها و سرگشتی ها می تواند ما را به طرز معجزه آسایی به فهم تحولات دهه های پایانی قرن بیستم برساند، تغییراتی با ماهیتی روحانی و نه مذهبی. در کتاب پیش رو از نه بصیرت می خوانیم و بصیرت دهم به جای می ماند تا در کتابی دیگر رونمایی شود.
«عشق. احساس می کردم به همه چیز عشق می ورزم.»
«بله. درست است. همین احساس را نسبت به درخت داشته باش.»
با لحنی اعتراض آمیز گفتم: «یک دقیقه صبر کن. عشق خودش بوجود می آید. من نمی توانم خودم را مجبور کنم که چیزی را دوست داشته باشم.»
«تو خودت را وادار نمی کنی. تو اجازه می دهی که عشق به سراغ تو بیاید. اما برای انجام این کار تو باید بخاطر بیاوری که چه احساسی داشتی و سعی کنی آن را دوباره بدست بیاوری.»
به دقت نگریستم و سعی کردم احساسی را که روی قله داشتم به خاطر بیاورم. کم کم به تحسین شکل و وجود درخت پرداختم. آنقدر آن را ستایش کردم تا اینکه عاقبت احساس کردم به آن عشق می ورزم. دقیقا مانند احساسی بود که در کودکی نسبت به مادرم داشتم یا عشق کودکانه ای که در جوانی احساس کرده بودم اما با اینکه فقط به درخت نگاه می کردم، این عشق سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به همه چیز عشق می ورزیدم.
کشیش به آرامی چند فوت از من دور شد و با دقت به من نگاه کرد. «خوب است، تو در حال پذیرش انرژی هستی.»
دیدم که چشمانش کمی از حالت تمرکز خارج شد.
«از کجا می دانی؟»
«برای اینکه حوزه انرژی تو کم کم وسیع تر می شود.»
چشمانم را بستم و سعی کردم همان احساسی را که در قله داشتم و با همان شدت کسب کنم. اما نمی توانستم این کار را بکنم، احساسی مشابه اما ضعیف تر از پیش داشتم. این شکست، مرا دلسرد کرد.
« چه اتفاقی افتاد. انرژی تو کم شد.»
«نمی دانم، نمی توانم این کار را مثل قبل انجام دهم.»
«تجربه ای که تو در قله بدست آوردی، یک نعمت، یک فتح بزرگ و نگرشی جدید بود. حالا تو باید یاد بگیری که کم کم این کار را خودت انجام بدهی.» یک قدم عقب تر رفت و دوباره به من نگاه کرد. «حالا بیشتر سعی کن.»
چشمانم را بستم و سعی کردم که احساسی عمیق پیدا کنم. سرانجام آن احساس دوباره در من پدیدار شد. همان طور ماندم تا کم کم این احساس را افزایش بدهم. تمام توجهم به درخت بود.
کتاب پیشگویی آسمانی نوشته جیمز ردفیلد ترجمه ستاره آخوندی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع عرفان، فلسفه، حکمت، جنبه های روانشناسی به چاپ رسیده است
کتاب حاضر روایت گر داستانی است که به منظور خلق درکی نوین و شگرف از آن چه که در حقیقت در مسیر زندگی در حال وقوع است نگارش شده و ما را از وقایعی درباره رخدادهای پیرامون مان و فرآیندهای مرموزی که با آن ها برخورد می کنیم آگاه می سازد. آگاهی نوینی که با این اثر از روحانیت حاصل می شود با دور راندن تردیدها و سرگشتی ها می تواند ما را به طرز معجزه آسایی به فهم تحولات دهه های پایانی قرن بیستم برساند، تغییراتی با ماهیتی روحانی و نه مذهبی. در کتاب پیش رو از نه بصیرت می خوانیم و بصیرت دهم به جای می ماند تا در کتابی دیگر رونمایی شود.
«عشق. احساس می کردم به همه چیز عشق می ورزم.»
«بله. درست است. همین احساس را نسبت به درخت داشته باش.»
با لحنی اعتراض آمیز گفتم: «یک دقیقه صبر کن. عشق خودش بوجود می آید. من نمی توانم خودم را مجبور کنم که چیزی را دوست داشته باشم.»
«تو خودت را وادار نمی کنی. تو اجازه می دهی که عشق به سراغ تو بیاید. اما برای انجام این کار تو باید بخاطر بیاوری که چه احساسی داشتی و سعی کنی آن را دوباره بدست بیاوری.»
به دقت نگریستم و سعی کردم احساسی را که روی قله داشتم به خاطر بیاورم. کم کم به تحسین شکل و وجود درخت پرداختم. آنقدر آن را ستایش کردم تا اینکه عاقبت احساس کردم به آن عشق می ورزم. دقیقا مانند احساسی بود که در کودکی نسبت به مادرم داشتم یا عشق کودکانه ای که در جوانی احساس کرده بودم اما با اینکه فقط به درخت نگاه می کردم، این عشق سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به همه چیز عشق می ورزیدم.
کشیش به آرامی چند فوت از من دور شد و با دقت به من نگاه کرد. «خوب است، تو در حال پذیرش انرژی هستی.»
دیدم که چشمانش کمی از حالت تمرکز خارج شد.
«از کجا می دانی؟»
«برای اینکه حوزه انرژی تو کم کم وسیع تر می شود.»
چشمانم را بستم و سعی کردم همان احساسی را که در قله داشتم و با همان شدت کسب کنم. اما نمی توانستم این کار را بکنم، احساسی مشابه اما ضعیف تر از پیش داشتم. این شکست، مرا دلسرد کرد.
« چه اتفاقی افتاد. انرژی تو کم شد.»
«نمی دانم، نمی توانم این کار را مثل قبل انجام دهم.»
«تجربه ای که تو در قله بدست آوردی، یک نعمت، یک فتح بزرگ و نگرشی جدید بود. حالا تو باید یاد بگیری که کم کم این کار را خودت انجام بدهی.» یک قدم عقب تر رفت و دوباره به من نگاه کرد. «حالا بیشتر سعی کن.»
چشمانم را بستم و سعی کردم که احساسی عمیق پیدا کنم. سرانجام آن احساس دوباره در من پدیدار شد. همان طور ماندم تا کم کم این احساس را افزایش بدهم. تمام توجهم به درخت بود.