کتاب پنج قدم فاصله نوشته ریچل لیپینکات ترجمه زهرا صادقی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
لباسم را عوض میکنم، آهسته و بااحتیاط راه میروم، یک جفت ساق میپوشم، تیشرت رنگیای که اَبی از گرند کنیون برایم آورده بود را به تن میکنم. خودم را در آینه نگاه میکنم، حلقههای سیاه دور چشمم در این چند ماه گذشته از همیشه تیرهتر شدهاند. موهایم را سریع شانه میکنم و دماسبی میبندم؛ ولی اخم میکنم، آنقدرها هم که انتظارش را داشتم خوب نشد.
دوباره موهایم را باز میکنم و با رضایت به تصویر خودم در آینه با موهایم که دور شانههایم ریخته نگاه میکنم. کیف آرایشم را از انتهای کشو درمیآورم و کمی ریمل و برق لب میزنم، تصور اینکه ویل نه تنها مرا زنده ببیند، بلکه با کمی آرایش هم ببیند و به چشمانم و به لبان رژدار من نگاه کند، لبخند بر لبانم مینشاند. آیا دلش میخواهد مرا ببوسد؟
میدانم هیچوقت این کار را نخواهیم کرد؛ ولی آیا در دلش چنین چیزی میخواهد؟
گونههایم گل میاندازد و سرَم را تکان میدهم و به او پیام میدهم. به او میگویم که ده دقیقهی دیگر مرا در تالار اصلی ببیند.
بند شانهای اکسیژن سیارم را کوتاهتر میکنم، راه سریعتر را انتخاب میکنم، از آسانسور بالا میروم، از روی پل رد میشوم و وارد ساختمان شمارهی 2 میشوم، از پلهها پایین میروم و وارد تالار اصلی میشوم که یعنی حدوداً کل نیمهی پشتیِ ساختمان را رد میکنم. روی نیمکتی مینشینم، گیاهان و درختان را تماشا میکنم، صدای جریان آب از فوارهی سنگی پشتسرم آرام شنیده میشود.
قلبم از این فکر که چند دقیقهی دیگر او را میبینم به تپش افتاده.
هیجانزده و با استرس، گوشیام را درمیآورم و زمان را چک میکنم. ده دقیقه از زمان پیامم به ویل میگذرد و هنوز نیامده.
کتاب پنج قدم فاصله نوشته ریچل لیپینکات ترجمه زهرا صادقی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
لباسم را عوض میکنم، آهسته و بااحتیاط راه میروم، یک جفت ساق میپوشم، تیشرت رنگیای که اَبی از گرند کنیون برایم آورده بود را به تن میکنم. خودم را در آینه نگاه میکنم، حلقههای سیاه دور چشمم در این چند ماه گذشته از همیشه تیرهتر شدهاند. موهایم را سریع شانه میکنم و دماسبی میبندم؛ ولی اخم میکنم، آنقدرها هم که انتظارش را داشتم خوب نشد.
دوباره موهایم را باز میکنم و با رضایت به تصویر خودم در آینه با موهایم که دور شانههایم ریخته نگاه میکنم. کیف آرایشم را از انتهای کشو درمیآورم و کمی ریمل و برق لب میزنم، تصور اینکه ویل نه تنها مرا زنده ببیند، بلکه با کمی آرایش هم ببیند و به چشمانم و به لبان رژدار من نگاه کند، لبخند بر لبانم مینشاند. آیا دلش میخواهد مرا ببوسد؟
میدانم هیچوقت این کار را نخواهیم کرد؛ ولی آیا در دلش چنین چیزی میخواهد؟
گونههایم گل میاندازد و سرَم را تکان میدهم و به او پیام میدهم. به او میگویم که ده دقیقهی دیگر مرا در تالار اصلی ببیند.
بند شانهای اکسیژن سیارم را کوتاهتر میکنم، راه سریعتر را انتخاب میکنم، از آسانسور بالا میروم، از روی پل رد میشوم و وارد ساختمان شمارهی 2 میشوم، از پلهها پایین میروم و وارد تالار اصلی میشوم که یعنی حدوداً کل نیمهی پشتیِ ساختمان را رد میکنم. روی نیمکتی مینشینم، گیاهان و درختان را تماشا میکنم، صدای جریان آب از فوارهی سنگی پشتسرم آرام شنیده میشود.
قلبم از این فکر که چند دقیقهی دیگر او را میبینم به تپش افتاده.
هیجانزده و با استرس، گوشیام را درمیآورم و زمان را چک میکنم. ده دقیقه از زمان پیامم به ویل میگذرد و هنوز نیامده.