کتاب پرنده من نوشته فریبا وفی توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی به چاپ رسیده است.
در این داستان قدرتمند درباره ی زندگی ، عشق و خواست های ازدواج و مادری ، فریبا وفی تصویری از مبارزات یک زن برای سازگاری با پیچیدگی های زندگی در ایران مدرن به خوانندگان می بخشد. راوی ، زن خانه دار و مادری جوان که در یک محله پایین در تهران زندگی می کند ، درباره تمایل همسرش امیر برای مهاجرت به کانادا فکر می کند. هنگامی که سرانجام امیر می رود ، زن جوان مجبور می شود فرزندان را به تنهایی بزرگ کند و از مادر بیمار خود مراقبت کند. سبک مینیمالیستی درخشان وفی نشانگر انعطاف و انفعال راوی است. فصل های مختصر و نثر های اضافی ، معماری ایده آلی را برای نشان دادن احساسات بیان نشده و فشرده ی شخصیت ارائه می دهد. راوی خاطراتی در کودکی اش از درگذشت پدرش در زیرزمین خانه دارد که مادرش التماس های او را برای کمک نادیده گرفته است. در نتیجه راوی معتقد است که از مسئولیت خود چشم پوشی کرده و نتوانسته با مادر خود مبارزه کند. او به عنوان یک مادر مجرد و سرپرست خانواده ، باید با گناه فلج کننده خود مقابله کند و استقلال خود را حفظ می کند. هدف رمان «پرنده من» نه صرفا صدا دادن به زن و ثبت زندگی روزمره زنان خانه دار، بلکه ثبت حضور تناقضات کلی جامعه در دل زندگی روزمره زنانه و فضای اندرونی خانه است.
خانه ما پنجاه متر مساحت دارد. اندازه باغچه یک خانه متوسط در بالای شهر است. برای همین امیر میگوید «اینقدر خانهام خانهام نگو».
این جا نهمین خانهای است که به آن نقلمکان کردهایم و احساسی داریم که در هیچکدام از اسبابکشیهای قبلی نداشتهایم. امیر عارش میآید این احساسات را داشته باشد چه برسد به این که بخواهد از آن چیزی بگوید.
ولی من دلم میخواهد از خانهمان حرف بزنم. خانهای که در آن، مستأجر هیچ صاحبخانهای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه میتواند روح آدم را تسخیر بکند.
حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از درودیوار خوردن، جابجا کنیم. بچهها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من میتوانم عادت هیسهیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.
احساس آزادی میکنم و از آن حرف میزنم ولی امیر اجازه نمیدهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حسهای کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بُعد جهانی معنی دارد. در بُعد تاریخی هم همینطور. ولی در یک خانه قناس پنجاهمتری در یک محله شلوغ و در یک کشور جهان سومی... آخ چطور میتوانم اینقدر نادان باشم؟
تا وقتی امیر در خانه است اجازه ندارم نادان باشم. برای همین صبر میکنم تا او بیرون برود.
حیاط خلوت پر از بوی شنبلیله است. همسایه بالایی دستگاه سبزیخردکنی دارد که با آن کیلوکیلو سبزی خرد میکند. چند هفته طول کشید تا به این بو عادت کردم. پردههای خانه زودتر از من عادت کردند؛ به جای بوی پارچه بوی شنبلیله میدهند.
روی صندلی آشپزخانه مینشینم و به حیاط خلوت که هیچوقت خلوت نیست ـ پر از بو و صدا و پشه ـ نگاه میکنم. دیوارهایش سیمانی است و سه پنجره همشکل بالای در شیشهای آشپزخانه دارد. حیف که آسمان دور است. باید گردنت از پشت چین بخورد تا بتوانی ذرهای از آن را ببینی. برای زیبا شدن حیاط خلوت کارهای زیادی کردهام. سایبان کوچکی از ایرانیت زدهام. مهتابی پرنوری به بالای درِ شیشهایاش نصب کردهام. چند تا گلدان گذاشتهام و بچهها یک عالمه زلمزیمبو به دیوارهایش آویزان کردهاند.
باید بلند شوم و چراغ را روشن کنم. روشنایی، توی خانه ناجور تقسیم شده است؛ آشپزخانه از حالا شب است. هال، عصر است و اتاق خواب روز. شادی و شاهین را صدا میزنم. کجا غیبشان زده؟ بعد از هفتههای اول کتکخوری و غریبی، حالا دیگر توی خانه بند نیستند. با رفتن آنها انگار تمام صداها رفته است. کم پیش میآید این موقع عصر، خانه خالی از صدا بشود. این تنهایی همانی نیست که هر روز حسرتش را میخورم. بیشتر شبیه بیکسی است. انگار همه تو را اینجا گذاشته و رفتهاند.»
کتاب پرنده من نوشته فریبا وفی توسط انتشارات مرکز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی به چاپ رسیده است.
در این داستان قدرتمند درباره ی زندگی ، عشق و خواست های ازدواج و مادری ، فریبا وفی تصویری از مبارزات یک زن برای سازگاری با پیچیدگی های زندگی در ایران مدرن به خوانندگان می بخشد. راوی ، زن خانه دار و مادری جوان که در یک محله پایین در تهران زندگی می کند ، درباره تمایل همسرش امیر برای مهاجرت به کانادا فکر می کند. هنگامی که سرانجام امیر می رود ، زن جوان مجبور می شود فرزندان را به تنهایی بزرگ کند و از مادر بیمار خود مراقبت کند. سبک مینیمالیستی درخشان وفی نشانگر انعطاف و انفعال راوی است. فصل های مختصر و نثر های اضافی ، معماری ایده آلی را برای نشان دادن احساسات بیان نشده و فشرده ی شخصیت ارائه می دهد. راوی خاطراتی در کودکی اش از درگذشت پدرش در زیرزمین خانه دارد که مادرش التماس های او را برای کمک نادیده گرفته است. در نتیجه راوی معتقد است که از مسئولیت خود چشم پوشی کرده و نتوانسته با مادر خود مبارزه کند. او به عنوان یک مادر مجرد و سرپرست خانواده ، باید با گناه فلج کننده خود مقابله کند و استقلال خود را حفظ می کند. هدف رمان «پرنده من» نه صرفا صدا دادن به زن و ثبت زندگی روزمره زنان خانه دار، بلکه ثبت حضور تناقضات کلی جامعه در دل زندگی روزمره زنانه و فضای اندرونی خانه است.
خانه ما پنجاه متر مساحت دارد. اندازه باغچه یک خانه متوسط در بالای شهر است. برای همین امیر میگوید «اینقدر خانهام خانهام نگو».
این جا نهمین خانهای است که به آن نقلمکان کردهایم و احساسی داریم که در هیچکدام از اسبابکشیهای قبلی نداشتهایم. امیر عارش میآید این احساسات را داشته باشد چه برسد به این که بخواهد از آن چیزی بگوید.
ولی من دلم میخواهد از خانهمان حرف بزنم. خانهای که در آن، مستأجر هیچ صاحبخانهای نیستیم. صاحبخانه شیطان نیست ولی همان اندازه میتواند روح آدم را تسخیر بکند.
حالا آزادیم اثاثمان را بدون ترس از درودیوار خوردن، جابجا کنیم. بچهها آزادند با صدای بلند حرف بزنند. بازی کنند. جیغ بزنند و حتی بدوند. من میتوانم عادت هیسهیس کردن را مثل یک عادت فقیرانه برای همیشه کنار بگذارم.
احساس آزادی میکنم و از آن حرف میزنم ولی امیر اجازه نمیدهد کلمه به این مهمی را در مورد چنین حسهای کوچک و ناچیزی به کار برم. آزادی در بُعد جهانی معنی دارد. در بُعد تاریخی هم همینطور. ولی در یک خانه قناس پنجاهمتری در یک محله شلوغ و در یک کشور جهان سومی... آخ چطور میتوانم اینقدر نادان باشم؟
تا وقتی امیر در خانه است اجازه ندارم نادان باشم. برای همین صبر میکنم تا او بیرون برود.
حیاط خلوت پر از بوی شنبلیله است. همسایه بالایی دستگاه سبزیخردکنی دارد که با آن کیلوکیلو سبزی خرد میکند. چند هفته طول کشید تا به این بو عادت کردم. پردههای خانه زودتر از من عادت کردند؛ به جای بوی پارچه بوی شنبلیله میدهند.
روی صندلی آشپزخانه مینشینم و به حیاط خلوت که هیچوقت خلوت نیست ـ پر از بو و صدا و پشه ـ نگاه میکنم. دیوارهایش سیمانی است و سه پنجره همشکل بالای در شیشهای آشپزخانه دارد. حیف که آسمان دور است. باید گردنت از پشت چین بخورد تا بتوانی ذرهای از آن را ببینی. برای زیبا شدن حیاط خلوت کارهای زیادی کردهام. سایبان کوچکی از ایرانیت زدهام. مهتابی پرنوری به بالای درِ شیشهایاش نصب کردهام. چند تا گلدان گذاشتهام و بچهها یک عالمه زلمزیمبو به دیوارهایش آویزان کردهاند.
باید بلند شوم و چراغ را روشن کنم. روشنایی، توی خانه ناجور تقسیم شده است؛ آشپزخانه از حالا شب است. هال، عصر است و اتاق خواب روز. شادی و شاهین را صدا میزنم. کجا غیبشان زده؟ بعد از هفتههای اول کتکخوری و غریبی، حالا دیگر توی خانه بند نیستند. با رفتن آنها انگار تمام صداها رفته است. کم پیش میآید این موقع عصر، خانه خالی از صدا بشود. این تنهایی همانی نیست که هر روز حسرتش را میخورم. بیشتر شبیه بیکسی است. انگار همه تو را اینجا گذاشته و رفتهاند.»