کتاب پدر آن دیگری نوشته پرینوش صنیعی توسط انتشارات روزبهان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی، رمان فارسی، داستان های فارسی
قسمتی از کتاب پدر آن دیگری
-ببینم شهاب این تویی؟
- آره
- چقدر کوچولو بودی! این کیه این طوری بغلت کرده؟
به عکس خیره شدم. این کیه؟ واقعا این کیه؟ قلبم فرو ریخت، زبانم سنگین شد. سرگشته به اطراف نگاه کردم، دنبال راه فراری میگشتم. خانه شلوغ بود. نیمی از مهمان ها آمده بودند. مادر اینها را از کجا پیدا کرده بود؟ واقعا بزرگ شدن اینقدر مهم است؟ من چندان تغییری در خود احساس نمی کردم. بچه ها همه با هم حرف می زدند، می خندیدند و خانه را ارزیابی می کردند. نمی دانستم به عنوان یک میزبان چگونه باید رفتار کنم. چند نفر از دوستان از در وارد شدند. بقیه دور آن ها را گرفتند. از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پله ها بالا دویدم، وقتی در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم ، نفس نفس می زدم هر چند که چندان خسته نبودم.
صدای آشنایی در درونم گفت:
- باز چه مرگت شده؟ بی اختیار با صدای بلند گفتم:
- نمی دونم...
صدای بچه ها در گوشم پیچید . این هم آن خلوتی نبود که احتیاج...
چرا خرید از آژانس کتاب؟
خرید از آژانس کتاب به شما این اطمینان را میدهد که نسخه اصلی و بهروز کتاب پدر آن دیگری را دریافت خواهید کرد. ما با ارائه خدمات سریع، ارسال امن و قیمت مناسب، تجربه خریدی آسان و مطمئن را برای شما فراهم میآوریم.
برای خرید این کتاب و مشاهده کتابهای دیگر، به فروشگاه آنلاین آژانس کتاب مراجعه کنید.
کتاب پدر آن دیگری نوشته پرینوش صنیعی توسط انتشارات روزبهان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی، رمان فارسی، داستان های فارسی
قسمتی از کتاب پدر آن دیگری
-ببینم شهاب این تویی؟
- آره
- چقدر کوچولو بودی! این کیه این طوری بغلت کرده؟
به عکس خیره شدم. این کیه؟ واقعا این کیه؟ قلبم فرو ریخت، زبانم سنگین شد. سرگشته به اطراف نگاه کردم، دنبال راه فراری میگشتم. خانه شلوغ بود. نیمی از مهمان ها آمده بودند. مادر اینها را از کجا پیدا کرده بود؟ واقعا بزرگ شدن اینقدر مهم است؟ من چندان تغییری در خود احساس نمی کردم. بچه ها همه با هم حرف می زدند، می خندیدند و خانه را ارزیابی می کردند. نمی دانستم به عنوان یک میزبان چگونه باید رفتار کنم. چند نفر از دوستان از در وارد شدند. بقیه دور آن ها را گرفتند. از فرصت استفاده کردم و به سرعت از پله ها بالا دویدم، وقتی در اتاق را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم ، نفس نفس می زدم هر چند که چندان خسته نبودم.
صدای آشنایی در درونم گفت:
- باز چه مرگت شده؟ بی اختیار با صدای بلند گفتم:
- نمی دونم...
صدای بچه ها در گوشم پیچید . این هم آن خلوتی نبود که احتیاج...