کتاب همسایه ماه نوشته بیتا فرخی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
دود اسفند و بوی خوش آن ، کل محله را برداشته بود . جمعیت با شادی و شعارهای " زنده باد " ، قهرمان خود را تشویق می کردند . بالاخره در سمت عقب پژو پرشیای سیاه ، گشوده شد و مرد جوانی با لبخندی بزرگ و چهره ای که از شوق برافروخته شده بود در میان خیل عظیم استقبال کنندگان پا بر زمین گذاشت . همان دم قصاب محل گوسفندی مقابل پای قهرمان بر زمین زد و سر برید . مرد جوان تلاش کرد به آن صحنه نگاه نکند . از زمان کودکی هم دیدن چنان چیزی دلش را به هم می زد . به ناچار از روی خون گذشت و سعی کرد تصویر آن گوسفند بی چاره را به پس ذهن براند .
پسر بچه ها و مردان نوجوان و جوان محله و دوستان دور و نزدیکش او را در میان گرفته بودند و محمد و کیوان از دو طرف حمایتش می کردند تا بتواند از میان جمعیت عبور کند . بازار دیده بوسی و فشردن دست داغ شده و کم کم قهرمان مردمی حس می کرد از وجود آن همه فشار مردم نزدیک است آب لمبو شود . کمی دورتر، از میان پنجره های مشرف به کوچه و از پیاده رو های باریک ، دختران و زنان سرک می کشیدند تا بتوانند جوان خوش سیما و ورزشکار محبوب خودشان را بهتر ببینند . یکی ازمردان قوی هیکل از میان جمع خود را جلو کشید و در گوش مردی که از نظر جثه و اندام ، کم از خودش نداشت ، چیزی گفت . چشم امیر سعید خوب حرکت آن ها را دید و بی درنگ دست دور بازوی محمد انداخت و با تحکم گفت :
- نمی ذاری دست داوود هیکل بهم بخوره . فهمیدی !
محمد لحظه ای چشم چرخاند و متوجه شد دو مرد خود را به کنارشان رسانده اند . امیر سعید بازوی محمد را محکم فشرد . محمد خنده اش گرفت . چهار دست قوی زیر ران های امیر سعید رفت . او سعی کرد در میان فشار جمعیت عکس العملی نشان دهد . محمد عقب کشید و نگاه خشمگین امیر سعید را با خود برد . امیر سعید سر برگرداند تا از کیوان کمک بگیرد ولی او هم با لبخندی موذیانه داشت فاصله می گرفت . امیر سعید با نا امیدی آخرین تلاش هایش را کرد تا بتواند از دست مهاجمان فرار کند ، اما در حرکتی ناگهانی پاهایش از روی زمین کنده شد و روی شانه های پهنی جا گرفت .
نفسش داشت بند می آمد، اما حتی جرات اعتراض نداشت . فریاد " مهرزاد قهرمان " بلندتر و یک دست تر در گوشش پیچید و ترس از افتادن و مضحکه شدن باعث شد سعی کند کنترل خود را به دست بگیرد و ترس ازبی آبرویی وادارش کرد خشمش را فرو بخورد و با بدبختی ، لبخند و حرکات تشکر آمیزش را ادامه دهد .در همان اوضاع و احوال آشفته از دور دختری را دید که بی پروا نامش را جیغ می کشید و برایش دست تکان می داد . از حرص فکش منقبض شد ولی باز هم مجبور بود برای خیل طرفدارانش سر تکان دهد ! دختر وقتی او را متوجه خودش دید دست از جیغ زدن کشید و به جای آن خنده ای پر معنا سر داد و رو به دختر دیگری که کنارش ایستاده بود گفت :
- دیدی داوود هیکل دستورم رو اجرا کرد . نگفتم این پسره با این هیکل گنده خر خودمه !
دختر دیگر با قهقه جواب دوستش را داد .
- ای ول داری بابا ! فقط مواظب باش امیر سعید بعدا خونت رو نریزه .
- این فقط یه حال گیری کوچیک بود تا دیگه پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه و بفهمه با مرجان خانوم نباید در بیفته !
- ولی گناه داره مرجان . بچه مون یه گل ملی زده و تیم رو برنده کرده . حقش نبود این طوری اذیتش کنی.
مرجان دستهایش را روی سینه چلیپا کرد و ابروهای سیاهش را در هم کشید.
- گناه ، من دارم که هشت سال تمومه به خاطرش دارم زجر می کشم .
- اووووه ! خوب می خواستی عاشقش نشی . اون که دنبالت نفرستاده بود .
دختر با عصبانیت به دوستش خیره شد .
- نکنه تو رو هم خریده ؟! اگه من رو نمی خواست می تونست روی خوش نشون نده . سه سال زندگیم رو براش گذاشتم . حالا آقا برام قیافه میاد و تازه یادش افتاده سرش خیلی شلوغه . انگار من بچه م ! حالیش می کنم یه من ماست چقدر کره داره . پاش بیفته آبروش رو جلوی باباش می برم تا اون بنده خدا فکر نکنه پسرش امامزاده ست !
دختر دیگر با نگرانی خودش را جلوتر کشید و دست او را گرفت تا آرامش کند .
- ای بابا چرا جوش میاری ؟ من یه چیزی گفتم حالا ... مرجان خل نشی به حاج آقا چیزی بگی . امیر سعید می کشتت .
- به درک ! اگه بخواد ناتو بازی در بیاره حالش رو می گیرم . فکر کرده خبر ندارم دوستای تازه ش چه مهمونی های ناجوری می برنش . حاج آقا بفهمه بی چاره ش می کنه .
مرجان همان طور که حرف می زد چشمش به امیر سعید بود که حالا در آستانه ی در ورودی حیاط خانه شان قرار داشت و اگر از روی شانه های آن دو مرد پاین نمی آمد مسلما سرش به نرده ی بالای چارچوب می خورد . با وجود عصبانیت خنده اش گرفت . امیر سعید به پهلو خم شده و سعی داشت با ضربه های آرام و دوستانه از داوود هیکل بخواهد او را زمین بگذارد . مرد دیگر متوجه نرده ی بالای در نشده و داشت برای خودش جلو می رفت . حالا امیر سعید روی هوا کج شده بود و نزدیک بود بیفتد . از شدت عصبانیت رنگش کمی پریده بود اما همچنان سعی داشت خود را متعادل و آرام نشان دهد .کاملا حواسش بود که شاید بیشتر ازصد چشم ، فقط به او دوخته شده است . صدایش را بلند کرد تا از میان آن همه شلوغی و سر و صدا به گوش دوست داوود برسد.
- رفیق داری چی کار می کنی ؟! قربون مرامتون ، دیگه بذارینم زمین . گل زدن تو یه بازی دوستانه که این همه ریخت و پاش نداره .
مرد متوجه نشد و باز به سمت در رفت . امیر سعید مجبور شد دستهایش را به نرده ی بالای سرش بگیرد . مرجان پقی زد زیر خنده . محمد داشت از خنده منفجر می شد ، اما خودش را به او رساند تا کمکش کند . بالاخره دو مرد متوجه شدند نزدیک بوده سر قهرمانشان را به نرده بکوبند و با شرمندگی رضایت دادند او از در حیاط تا ساختمان خانه را روی پاهای ارزشمند خودش راه برود
کتاب همسایه ماه نوشته بیتا فرخی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
دود اسفند و بوی خوش آن ، کل محله را برداشته بود . جمعیت با شادی و شعارهای " زنده باد " ، قهرمان خود را تشویق می کردند . بالاخره در سمت عقب پژو پرشیای سیاه ، گشوده شد و مرد جوانی با لبخندی بزرگ و چهره ای که از شوق برافروخته شده بود در میان خیل عظیم استقبال کنندگان پا بر زمین گذاشت . همان دم قصاب محل گوسفندی مقابل پای قهرمان بر زمین زد و سر برید . مرد جوان تلاش کرد به آن صحنه نگاه نکند . از زمان کودکی هم دیدن چنان چیزی دلش را به هم می زد . به ناچار از روی خون گذشت و سعی کرد تصویر آن گوسفند بی چاره را به پس ذهن براند .
پسر بچه ها و مردان نوجوان و جوان محله و دوستان دور و نزدیکش او را در میان گرفته بودند و محمد و کیوان از دو طرف حمایتش می کردند تا بتواند از میان جمعیت عبور کند . بازار دیده بوسی و فشردن دست داغ شده و کم کم قهرمان مردمی حس می کرد از وجود آن همه فشار مردم نزدیک است آب لمبو شود . کمی دورتر، از میان پنجره های مشرف به کوچه و از پیاده رو های باریک ، دختران و زنان سرک می کشیدند تا بتوانند جوان خوش سیما و ورزشکار محبوب خودشان را بهتر ببینند . یکی ازمردان قوی هیکل از میان جمع خود را جلو کشید و در گوش مردی که از نظر جثه و اندام ، کم از خودش نداشت ، چیزی گفت . چشم امیر سعید خوب حرکت آن ها را دید و بی درنگ دست دور بازوی محمد انداخت و با تحکم گفت :
- نمی ذاری دست داوود هیکل بهم بخوره . فهمیدی !
محمد لحظه ای چشم چرخاند و متوجه شد دو مرد خود را به کنارشان رسانده اند . امیر سعید بازوی محمد را محکم فشرد . محمد خنده اش گرفت . چهار دست قوی زیر ران های امیر سعید رفت . او سعی کرد در میان فشار جمعیت عکس العملی نشان دهد . محمد عقب کشید و نگاه خشمگین امیر سعید را با خود برد . امیر سعید سر برگرداند تا از کیوان کمک بگیرد ولی او هم با لبخندی موذیانه داشت فاصله می گرفت . امیر سعید با نا امیدی آخرین تلاش هایش را کرد تا بتواند از دست مهاجمان فرار کند ، اما در حرکتی ناگهانی پاهایش از روی زمین کنده شد و روی شانه های پهنی جا گرفت .
نفسش داشت بند می آمد، اما حتی جرات اعتراض نداشت . فریاد " مهرزاد قهرمان " بلندتر و یک دست تر در گوشش پیچید و ترس از افتادن و مضحکه شدن باعث شد سعی کند کنترل خود را به دست بگیرد و ترس ازبی آبرویی وادارش کرد خشمش را فرو بخورد و با بدبختی ، لبخند و حرکات تشکر آمیزش را ادامه دهد .در همان اوضاع و احوال آشفته از دور دختری را دید که بی پروا نامش را جیغ می کشید و برایش دست تکان می داد . از حرص فکش منقبض شد ولی باز هم مجبور بود برای خیل طرفدارانش سر تکان دهد ! دختر وقتی او را متوجه خودش دید دست از جیغ زدن کشید و به جای آن خنده ای پر معنا سر داد و رو به دختر دیگری که کنارش ایستاده بود گفت :
- دیدی داوود هیکل دستورم رو اجرا کرد . نگفتم این پسره با این هیکل گنده خر خودمه !
دختر دیگر با قهقه جواب دوستش را داد .
- ای ول داری بابا ! فقط مواظب باش امیر سعید بعدا خونت رو نریزه .
- این فقط یه حال گیری کوچیک بود تا دیگه پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه و بفهمه با مرجان خانوم نباید در بیفته !
- ولی گناه داره مرجان . بچه مون یه گل ملی زده و تیم رو برنده کرده . حقش نبود این طوری اذیتش کنی.
مرجان دستهایش را روی سینه چلیپا کرد و ابروهای سیاهش را در هم کشید.
- گناه ، من دارم که هشت سال تمومه به خاطرش دارم زجر می کشم .
- اووووه ! خوب می خواستی عاشقش نشی . اون که دنبالت نفرستاده بود .
دختر با عصبانیت به دوستش خیره شد .
- نکنه تو رو هم خریده ؟! اگه من رو نمی خواست می تونست روی خوش نشون نده . سه سال زندگیم رو براش گذاشتم . حالا آقا برام قیافه میاد و تازه یادش افتاده سرش خیلی شلوغه . انگار من بچه م ! حالیش می کنم یه من ماست چقدر کره داره . پاش بیفته آبروش رو جلوی باباش می برم تا اون بنده خدا فکر نکنه پسرش امامزاده ست !
دختر دیگر با نگرانی خودش را جلوتر کشید و دست او را گرفت تا آرامش کند .
- ای بابا چرا جوش میاری ؟ من یه چیزی گفتم حالا ... مرجان خل نشی به حاج آقا چیزی بگی . امیر سعید می کشتت .
- به درک ! اگه بخواد ناتو بازی در بیاره حالش رو می گیرم . فکر کرده خبر ندارم دوستای تازه ش چه مهمونی های ناجوری می برنش . حاج آقا بفهمه بی چاره ش می کنه .
مرجان همان طور که حرف می زد چشمش به امیر سعید بود که حالا در آستانه ی در ورودی حیاط خانه شان قرار داشت و اگر از روی شانه های آن دو مرد پاین نمی آمد مسلما سرش به نرده ی بالای چارچوب می خورد . با وجود عصبانیت خنده اش گرفت . امیر سعید به پهلو خم شده و سعی داشت با ضربه های آرام و دوستانه از داوود هیکل بخواهد او را زمین بگذارد . مرد دیگر متوجه نرده ی بالای در نشده و داشت برای خودش جلو می رفت . حالا امیر سعید روی هوا کج شده بود و نزدیک بود بیفتد . از شدت عصبانیت رنگش کمی پریده بود اما همچنان سعی داشت خود را متعادل و آرام نشان دهد .کاملا حواسش بود که شاید بیشتر ازصد چشم ، فقط به او دوخته شده است . صدایش را بلند کرد تا از میان آن همه شلوغی و سر و صدا به گوش دوست داوود برسد.
- رفیق داری چی کار می کنی ؟! قربون مرامتون ، دیگه بذارینم زمین . گل زدن تو یه بازی دوستانه که این همه ریخت و پاش نداره .
مرد متوجه نشد و باز به سمت در رفت . امیر سعید مجبور شد دستهایش را به نرده ی بالای سرش بگیرد . مرجان پقی زد زیر خنده . محمد داشت از خنده منفجر می شد ، اما خودش را به او رساند تا کمکش کند . بالاخره دو مرد متوجه شدند نزدیک بوده سر قهرمانشان را به نرده بکوبند و با شرمندگی رضایت دادند او از در حیاط تا ساختمان خانه را روی پاهای ارزشمند خودش راه برود