کتاب هزار خورشید تابان نوشته خالد حسینی ترجمه محمدرضا کمالی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، داستان های آمریکایی
مریم پنج ساله بود که نخستین بار واژه حرامی را شنید. این اتفاق در یک پنجشنبه روی داد باید چنین باشد ون مریم به یاد آورد که آن روز سردرگم و بی قرار بود. نها پنجشنبه ها چنین بود روزی که چلیلدر کلبه به دیدارش می آمد برای گذراندن وقت تا آن دم که سرانجامش ببیندش گذرانی از بین علف هایی که در فضای باز موج زنان تا به زانویش نی رسید مریم از یک صندلی بالا رفته مجموعه چای خوری چینی مادرش را پاییت آورد آن مجموعه چای خوردن تنها یادگاری بود که مادر مریم ننه از مادر خویش داشت که وقتی ننه دو سال داشت مرده بود.
بعضی شبها لیلا از خواب بیدا میشد و او را میدید که لبهی تخت نشسته و زیر پیرهن خود را روی سرش کشیده و همین طور خودش را عقب و جلو میبرد. میگفت سردردها از همان دورانی که در باغ نصیر بودهاند شروع شده و بعداً در زندان بدتر شده بود. گاهی اوقات آنقدر شدید میشد که استفراغ میکرد و بینایی یک چشمش را موقتا از دست میداد. میگفت انگار یک کارد قصابی را توی شقیقهاش فرو میکنند و آن را توی مغزش میچرخانند و از طرف دیگر سرش بیرون میکشند.
وقتی که سردرد تازه شروع شده. توی دهنم طعم فلز حس میکنم
گاهی اوقات لیلا پارچهای را خیس میکرد و روی پیشانی او میگذاشت که کمی درد را تسکین میداد. قرصهای سفید کوچکی را که دکتر سعید به او داده بود کمی موّثر بود. اما بعضی شبها سردرد چنان او را فلج میکرد که فقط مینشست و سرش را میگرفت و ناله میکرد. چشمهایش کاسهی خون میشد و آب دماغش راه میافتاد. در چنین مواقعی لیلا کنارش مینشست، پشت گردنش را مالش میداد. دستهایش را دردست میگرفت و سردی حلقهی ازدواج طارق را در کف دست خود حس میکرد. همان روز که به موری رسیدند با هم ازدواج کردند. وقتی که طارق گفت که ازدواج میکنند. خیال سعید از این بابت آسوده شد. او دلش نمیخواست اقامت زوجی که با هم ازدواج نکردهاند در هتل او مشکل به وجود بیاورد. شکل و قیافهی سعید اصلاً آن طور که لیلا تجسم میکرد نبود. صورتی تپل و چشمهایی به اندازهی نخود و سبیلی جوگندمی داشت که نوک آنها را تاب میداد و تیزمی کرد. موهایی نیز خاکستری داشت که به عقب شانه میکرد. مردی با نزاکت، مهربان و باوقار بود که خیلی سنجیده سخن میگفت. سعید بود که طارق را به گوشهای کشید و مقداری پول به او داد. طارق قبول نمیکرد ولی سعید به زور به او داد. بعد طارق به بازار رفت و با دو تا حلقهی ازدواج نازک برگشت. سعید همچنین یکی از دوستانش و ملا را آن شب برای اجرای مراسم عقد آورد و بعد از آن که بچهها برای خواب رفتند، صیفه ی عقد جاری شد.
کتاب هزار خورشید تابان نوشته خالد حسینی ترجمه محمدرضا کمالی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، داستان های آمریکایی
مریم پنج ساله بود که نخستین بار واژه حرامی را شنید. این اتفاق در یک پنجشنبه روی داد باید چنین باشد ون مریم به یاد آورد که آن روز سردرگم و بی قرار بود. نها پنجشنبه ها چنین بود روزی که چلیلدر کلبه به دیدارش می آمد برای گذراندن وقت تا آن دم که سرانجامش ببیندش گذرانی از بین علف هایی که در فضای باز موج زنان تا به زانویش نی رسید مریم از یک صندلی بالا رفته مجموعه چای خوری چینی مادرش را پاییت آورد آن مجموعه چای خوردن تنها یادگاری بود که مادر مریم ننه از مادر خویش داشت که وقتی ننه دو سال داشت مرده بود.
بعضی شبها لیلا از خواب بیدا میشد و او را میدید که لبهی تخت نشسته و زیر پیرهن خود را روی سرش کشیده و همین طور خودش را عقب و جلو میبرد. میگفت سردردها از همان دورانی که در باغ نصیر بودهاند شروع شده و بعداً در زندان بدتر شده بود. گاهی اوقات آنقدر شدید میشد که استفراغ میکرد و بینایی یک چشمش را موقتا از دست میداد. میگفت انگار یک کارد قصابی را توی شقیقهاش فرو میکنند و آن را توی مغزش میچرخانند و از طرف دیگر سرش بیرون میکشند.
وقتی که سردرد تازه شروع شده. توی دهنم طعم فلز حس میکنم
گاهی اوقات لیلا پارچهای را خیس میکرد و روی پیشانی او میگذاشت که کمی درد را تسکین میداد. قرصهای سفید کوچکی را که دکتر سعید به او داده بود کمی موّثر بود. اما بعضی شبها سردرد چنان او را فلج میکرد که فقط مینشست و سرش را میگرفت و ناله میکرد. چشمهایش کاسهی خون میشد و آب دماغش راه میافتاد. در چنین مواقعی لیلا کنارش مینشست، پشت گردنش را مالش میداد. دستهایش را دردست میگرفت و سردی حلقهی ازدواج طارق را در کف دست خود حس میکرد. همان روز که به موری رسیدند با هم ازدواج کردند. وقتی که طارق گفت که ازدواج میکنند. خیال سعید از این بابت آسوده شد. او دلش نمیخواست اقامت زوجی که با هم ازدواج نکردهاند در هتل او مشکل به وجود بیاورد. شکل و قیافهی سعید اصلاً آن طور که لیلا تجسم میکرد نبود. صورتی تپل و چشمهایی به اندازهی نخود و سبیلی جوگندمی داشت که نوک آنها را تاب میداد و تیزمی کرد. موهایی نیز خاکستری داشت که به عقب شانه میکرد. مردی با نزاکت، مهربان و باوقار بود که خیلی سنجیده سخن میگفت. سعید بود که طارق را به گوشهای کشید و مقداری پول به او داد. طارق قبول نمیکرد ولی سعید به زور به او داد. بعد طارق به بازار رفت و با دو تا حلقهی ازدواج نازک برگشت. سعید همچنین یکی از دوستانش و ملا را آن شب برای اجرای مراسم عقد آورد و بعد از آن که بچهها برای خواب رفتند، صیفه ی عقد جاری شد.