کتاب نیم من بوق نوشته سیدعلی شجاعی توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان
در زمانهای بسیار دور، هنگامی که پادشاه مشغول جمعآوری مالیات از سرزمینهای تحت حکمرانیاش بود؛ فرستاده یکی از شهرها از پادشاه تقاضایی میکند. فرستاده چند سئوال مطرح میکند که وزیران پادشاه پاسخ دهند و میگوید اگر توانستید پاسخ دهید که شما داناترید و مالیات حق شما ولی اگر نتواستید یعنی ما داناتریم و مالیات نمیدهیم. پادشاه قبول میکند و چهل روز فرصت میگیرد برای این که وزیران جواب سئوالها را پیدا کنند. چهل روز میگذرد و وزیران جوابها را پیدا نمیکنند و برای فرار از غضب پادشاه از کاخ میگریزند.
در روستایی دور با آدمی عجبیب مواجه میشوند به نام نیم من بوق. پیرمرد در توضیح اسمش میگوید: اسم من منصور بن موسی بود، اما به دلیل تواضع، من را کردم نیممن، صور را هم بوق، مو را هم پشم و سی را هم پانزده. این چنین اسم من شد نیم من بوق بن پشم پانزده. وزیران فکر میکنند با دانشمندی مواجهاند و او را برای پاسخگویی به سئوالات فرستاده به کاخ میبرند… داستان اینگونه شروع میشود: حق دارید تعجب کنید! اصلا میتوانید شاخ دربیاورید! هر کسی هم جای شما بود میپرسید: وقتی قصه شروع نشده و قبل از «یکی بود یکی نبود»، این آدمهای عاقل و بالغ، با آن لباسهای عجیب و غریبشان وسط این دشت چه کار میکنند؟ سئوال منطقی و درستی است… البته اینطور هم نیست که من بخواهم چیزی را از شما پنهان کنم و موضوعی را نگفته بگذارم؛ بنابراین: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، نه! ببخشید! بود… همین آدمهایی که میبینید، با پادشاهی که هنوز ندیدهاید و کشوری و کشورهایی و آدمهایی و … خیالتان راحت که تا آخر قصه با همهشان افتخار آشنایی پیدا خواهید کرد… این آدمهای سرگردان، وزیران پادشاهی قدرتمند هستند، پادشاهی خوب و مثل همه قصهها کمی نادان و کودن، از همانهایی که همه کارهایشان را باید وزیرانشان به سرانجام برسانند. و این وزیرانی که پیش از این دیدید – میان دشت و صحرا – دقیقا از همان وزیران پادشاههای توصیف شده میباشند.
کتاب نیم من بوق نوشته سیدعلی شجاعی توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: کودک و نوجوان، داستان های کودک و نوجوان
در زمانهای بسیار دور، هنگامی که پادشاه مشغول جمعآوری مالیات از سرزمینهای تحت حکمرانیاش بود؛ فرستاده یکی از شهرها از پادشاه تقاضایی میکند. فرستاده چند سئوال مطرح میکند که وزیران پادشاه پاسخ دهند و میگوید اگر توانستید پاسخ دهید که شما داناترید و مالیات حق شما ولی اگر نتواستید یعنی ما داناتریم و مالیات نمیدهیم. پادشاه قبول میکند و چهل روز فرصت میگیرد برای این که وزیران جواب سئوالها را پیدا کنند. چهل روز میگذرد و وزیران جوابها را پیدا نمیکنند و برای فرار از غضب پادشاه از کاخ میگریزند.
در روستایی دور با آدمی عجبیب مواجه میشوند به نام نیم من بوق. پیرمرد در توضیح اسمش میگوید: اسم من منصور بن موسی بود، اما به دلیل تواضع، من را کردم نیممن، صور را هم بوق، مو را هم پشم و سی را هم پانزده. این چنین اسم من شد نیم من بوق بن پشم پانزده. وزیران فکر میکنند با دانشمندی مواجهاند و او را برای پاسخگویی به سئوالات فرستاده به کاخ میبرند… داستان اینگونه شروع میشود: حق دارید تعجب کنید! اصلا میتوانید شاخ دربیاورید! هر کسی هم جای شما بود میپرسید: وقتی قصه شروع نشده و قبل از «یکی بود یکی نبود»، این آدمهای عاقل و بالغ، با آن لباسهای عجیب و غریبشان وسط این دشت چه کار میکنند؟ سئوال منطقی و درستی است… البته اینطور هم نیست که من بخواهم چیزی را از شما پنهان کنم و موضوعی را نگفته بگذارم؛ بنابراین: یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود، نه! ببخشید! بود… همین آدمهایی که میبینید، با پادشاهی که هنوز ندیدهاید و کشوری و کشورهایی و آدمهایی و … خیالتان راحت که تا آخر قصه با همهشان افتخار آشنایی پیدا خواهید کرد… این آدمهای سرگردان، وزیران پادشاهی قدرتمند هستند، پادشاهی خوب و مثل همه قصهها کمی نادان و کودن، از همانهایی که همه کارهایشان را باید وزیرانشان به سرانجام برسانند. و این وزیرانی که پیش از این دیدید – میان دشت و صحرا – دقیقا از همان وزیران پادشاههای توصیف شده میباشند.