کتاب نفرت بازی نوشته سالی تورن ترجمه فرشاد شالچیان توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
لوسی هاتن همیشه مطمئن بوده که می تواند مقام ریاست را به دست آورد. او جذاب و مهربان است و به این موضوع افتخار می کند که همه در محل کار، او را دوست دارند. همه به جز مردی غیرصمیمی، کاربلد و کمی ترسناک به نام جاشوا تمپلمن. و البته این احساس کاملا دوطرفه است. این دو شخصیت که در محل کار مجبورند چهل تا پنجاه ساعت در هفته را در کنار هم بگذرانند، با یکدیگر وارد یک بازی اعتیادآور، مضحک و بی پایان برای اثبات برتری خود به دیگری می شوند. اگر لوسی بازی را ببرد، رئیس جاشوا خواهد شد و اگر ببازد، استعفا خواهد داد. اما چرا لوسی ناگهان رویاهایی عجیب و پرحرارت را درباره ی جاشوا می بیند؟ و چرا هر بار برای رفتن به محل کار، به شکلی لباس می پوشد که انگار به یک قرار عاشقانه می رود؟
جاشوآ اخم میکند. «عرق کردی.» خب شاید به همان صحنه فکر نمیکند. صدای خرد شدن برگ خشکی را میشنوم و متوجه میشوم کسی از پشت سر به سمت ما میآید. ابرویم را با پرسش بالا میبرم و جاشواً با تکان سر تایید میکند. حالا نوبت من شده و او باید پرچم را بردارد. از لباسش او را میگیرم و پشت سرم پناه میدهم. «داری چیکار...» سعی میکند از پشت سر چیزی بگوید اما در حال بررسی محوطه دنبال دشمنان کمین کرده هستم.
من لارا کرافت هستم که تفنگهایش را بالا گرفته و چشمانش در طمع انتقام برق میزند. میتوانم سایه آرنج دشمن را پشت بشکهها تشخیص بدهم. داد میزنم: برو! از میان دستکش زخیم با انگشتم به دنبال ماشه میگردم. «من پوششت میدم.» ظرف چند ثانیه رخ میدهد؛ گوب گوب گوب! درد تنم را فرا میگیرد؛ دستها، پاها، شکم، سینه. زوزه میکشم اما گلولهها ادامه دارد؛ رنگ سفید تمام تنم را میپوشاند و به طور قطع کشته شدهام. جاشواً با مهارت ما را میچرخاند و با بدنش جلوی تیرها را میگیرد. در حالی که تیر میخورد، لرزش بدنش را حس میکنم. دستش را بالا میآورد تا سر من را محافظت کند.
کتاب نفرت بازی نوشته سالی تورن ترجمه فرشاد شالچیان توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
لوسی هاتن همیشه مطمئن بوده که می تواند مقام ریاست را به دست آورد. او جذاب و مهربان است و به این موضوع افتخار می کند که همه در محل کار، او را دوست دارند. همه به جز مردی غیرصمیمی، کاربلد و کمی ترسناک به نام جاشوا تمپلمن. و البته این احساس کاملا دوطرفه است. این دو شخصیت که در محل کار مجبورند چهل تا پنجاه ساعت در هفته را در کنار هم بگذرانند، با یکدیگر وارد یک بازی اعتیادآور، مضحک و بی پایان برای اثبات برتری خود به دیگری می شوند. اگر لوسی بازی را ببرد، رئیس جاشوا خواهد شد و اگر ببازد، استعفا خواهد داد. اما چرا لوسی ناگهان رویاهایی عجیب و پرحرارت را درباره ی جاشوا می بیند؟ و چرا هر بار برای رفتن به محل کار، به شکلی لباس می پوشد که انگار به یک قرار عاشقانه می رود؟
جاشوآ اخم میکند. «عرق کردی.» خب شاید به همان صحنه فکر نمیکند. صدای خرد شدن برگ خشکی را میشنوم و متوجه میشوم کسی از پشت سر به سمت ما میآید. ابرویم را با پرسش بالا میبرم و جاشواً با تکان سر تایید میکند. حالا نوبت من شده و او باید پرچم را بردارد. از لباسش او را میگیرم و پشت سرم پناه میدهم. «داری چیکار...» سعی میکند از پشت سر چیزی بگوید اما در حال بررسی محوطه دنبال دشمنان کمین کرده هستم.
من لارا کرافت هستم که تفنگهایش را بالا گرفته و چشمانش در طمع انتقام برق میزند. میتوانم سایه آرنج دشمن را پشت بشکهها تشخیص بدهم. داد میزنم: برو! از میان دستکش زخیم با انگشتم به دنبال ماشه میگردم. «من پوششت میدم.» ظرف چند ثانیه رخ میدهد؛ گوب گوب گوب! درد تنم را فرا میگیرد؛ دستها، پاها، شکم، سینه. زوزه میکشم اما گلولهها ادامه دارد؛ رنگ سفید تمام تنم را میپوشاند و به طور قطع کشته شدهام. جاشواً با مهارت ما را میچرخاند و با بدنش جلوی تیرها را میگیرد. در حالی که تیر میخورد، لرزش بدنش را حس میکنم. دستش را بالا میآورد تا سر من را محافظت کند.